جهان را رسم و آیین تازه گشته در فصل بهار، اتاق من هم تازه گشته، در واقع عوض گشته در فصل بهار. یک اتاق دنج و بزرگ، قبلاً آزمایشگاه سیستمهای تلویزیون بوده، الآن هم پُره از تلویزیونهای پارسِ سیاه و سفیدِ قدیمی. جوون میده برای انجام تستهای پروژه یا همون پایاننامهی خودمون.
فقط یک بدی داره، یه خورده کثیفه، در واقع روی همهچی خاک نشسته. به مسئولش گفتم، گفت اشکال نداره، یه سرایدار اونجا هست بهش بگو تمیز کنه. سرایدار رو پیدا کردم و گفتم، گفت فعلاً وقت ندارم، تو دلم گفتم جان!!!!!!!.....، یعنی چی وقت ندارم، مگه میخوای چیکار کنی، نکنه باید وقت قبلی میگرفتم و نمیدونستم. اینجا بود که به این نتیجه رسیدم که باید مثل اساتید از واژگان دستوری استفاده کنم نه واژگان سوالی یا خواهشی.
برخلاف انتظار اینترنت هم داره. بساط چایی هم ردیفه، بفرمائید در خدمت باشیم.
خداوکیلی من هرجا میرَم، شانس رو هم با خودم خِرکِش میکنم.
این قضیه هم ناشی از همینه:
بلاگر فیلتر شد.
البته خدا از هممون فیلترشکن رو نگیره، گرچه استفاده از فیلترشکن غیرقانونیه و من هم که تابع قانون، اون هم این قوانین با پایه و اساس.
به نظرم اگر دست بعضیها باشه که هست، کمکم فقط میتونیم خبرگزاری فارس و ایرنا رو روی اینترنت ببینیم و بقیه فیلتر میشن و بازدیدکنندگان از اونها محارب و عامل انگلیس و موساد و سیآیاِی تشخیص داده میشن.
پس مواظب باشید و فقط خبرگزاری فارس رو بخونید. دیگه هم اینجا نیاید، چون اوضاع خیته، هممون رو میگیرن.
فکر میکردم اساتید فقط برای دانشجوها توضیحات اضافی میدن و یک مطلب رو، فقط برای اونها 10 بار تکرار میکنن.
دیروز رفتم اتاق استاد. سلام و علیک و احوالپرسی و شروع سوالات من. وسطهای صحبت بودم که دیدم صورت استاد برگشت سمت درِ اتاق که پشت من قرار گرفته بود. بلند شد تا سلام کنه که من هم برگشتم و دیدم که دکتر الف دم در اتاق واستاده و داره میاد تو.
من هم بلند شدم و سلام کردم. جواب سلام رو داد و اومد به سمت میز استاد. شروع به صحبت با همدیگه کردن.
دکتر الف: آقای دکتر، اون پولی بود که قرار بود برای تجهیز و توسعه به ما بدن،
استاد: خوب،
دکتر الف: مثل اینکه اون پول آمادهست، لطف کنید یه هماهنگی بکنید که پول رو بگیریمش تا دست خودمون باشه، میدونید، اگه پول دست خودمون باشه بهتره، اگه پول پیش خودمون باشه خیالمون راحتتره، در واقع اگه پول رو بگیریم میتونیم با خیال راحت خرجش کنیم، اگه پول رو نگیریم معلوم نیست دیگه بتونیم بگیریم، خلاصه اگه پول رو الآن نگیریم ممکنه خرج بشه و دستمون نرسه.
در تمام این مدت استاد هی میگفت: بله.... بله.....بله،
توضیحات دکتر الفکه تموم شد، صحبت رو کشوند به آزمایشگاهها و مشکلات اونها، یک کم در این مورد صحبت کردن و دوباره شروع کرد به صحبت درباره پول تجهیز و توسعه که، "اگه پول دست خودمون باشه" و " اگه پول پیش خودمون باشه" و " در واقع اگه پول رو بگیریم" و قصعلیهذا.
خدا رو شکر رفت. ما یک کم صحبت کردیم که با لیوانی تا نیمه پر از چایی برگشت و گفت:"آقای دکتر من خودم زنگ زدم و هماهنگ کردم، گفتن آمادهست، فقط باید طرح نظارتی از وزارتخونه بیاد"،
و بعد دوباره شروع کرد به گفتن حرفهای قبلی: "اگه پول دست خودمون باشه" و " اگه پول پیش خودمون باشه" و " در واقع اگه پول رو بگیریم" و ...
داشتم فکر میکردم که حالا ما دو یا سه ترم شاگردشونیم و بعد میریم، خوشون از دست خودشون چی میکشن با این توضیحات اضافی.
خیلی اهل تبلیغات و معرفی و این قسم کارها نیستم اما حیفه که آدم از چیزها یا جاهایی که لذت میبره برای دوستاش نگه.
میخوام یه سایت بهتون معرفی کنم، یه سایت طنز، سایتی متعلق به شخصی طنّاز، شخص طنّازی که سیاسی هم مینمویسه، سیاسی نویسی که حتی اگر واسش پیغام(خارجکیش میشه Comment) بذارید، جوابتون رو میده و به وبلاگ شما هم سر میزنه.
برید به سایتش و از خوندن مطالبش لذت ببرید، راستی اسم این سایتدارِ طنّازِ به پیغام جواببدهی سر زننده به وبلاگِ شما هست: محمدعلی مومنی صاحاب سایت ماتینه که اتفاقاً در آیطنز هم مینویسه.
دستام رو کیبرد دنبال حروف و کلمات میگردن که یه چیزی بنویسن. نه چیزی به ذهنم میاد و نه میتونم فیالبداهه چیزی بگم، فقط صدای همایون شجریانه که تو گوشم داره زمزمه میکنه: "آدمی را آب و نانی باید و وانگاه آوازی" .
همینقدر میدونم که اوضاع داره به شرایط عادی برمیگرده و همه کارها داره طبق روال پیش میره. تمرینها، چه ورزشی و چه غیر ورزشی، کلاسها، چه کلاسهای تئوری و چه آزمایشگاهها، پروژه، چه بخش عملی و چه بخش تئوری.
دعواها و ناراحتیها هم پشتسر گذاشته شدن و روابط به حالت عادی برگشتن. در ضمن پولهایی که از دانشگاه میخواستم هم کمکم داره زنده میشه و فکر کنم میخوان پول ما رو بِدَن. فقط یه بدی داره، اینکه به بچهها قول دادم اگه پول رو بِدَن، یه شب بهشون شام بدم که متأسفانه داره این امر تحقق پیدا میکنه، البته منظورم شامه نه پول.
-ببخشید مزاحم میشم، یه مشکلی داشتم که پرسیدم گفتن فقط به دست آقای دکتر فلانی حل میشه، من هم رسیدم خدمتتون، چهار، پنج دقیقه وقتتون رو میگیرم.
-( با اشاره دست به سمت صندلی)خواهش میکنم، بفرمائید بشینید
مشکل رو براش گفتم اما متوجه نشد، بیشتر توضیح دادم متوجه نشد. خواستم از اساس واسش توضیح بدم که من چیکار میخوام بکنم و از شما چی میخوام که یه نگاه به ساعتش کرد و گفت: "از چهار، پنج دقیقه بیشتر شد، دیگه نمیتونم کمکتون کنم. البته میتونم به عنوان استاد مشاور کمک کنم که اون هم به صورت رسمی باید ثبت شده باشه".
زبونم بند اومده بود، نمیدونستم چی بگم. یادم نیست چطوری اما از اونجا اومدم بیرون. داشتم به این فکر میکردم که اگه این اساتید به جای مدرک دکترا، یه سوپر مارکت باز کرده بودن چطوری خون مردم رو تو شیشه میکردن، یا اگه یه مقام مملکتی مهم شده بودن چه بلایی سر مردم میآوردن. فقط این شعر به ذهنم رسید:
دم غروب بود و تمرین تموم شده بود. همهگی راهی رختکن بودیم. کفشها رو نصفه نیمه به پا داشتیم و صدای راه رفتنمون مثل صدای راهرفتن زنی که کفش پاشنه بلند به پا داره بود، تق تق تق تق. با این تفاوت که کفشهای اون خانوم یک پاشنه داره و کفشهای ما هر لنگش حدود 13 تا.
به رختکن رسیدیم و من برای اینکه دوشها پُر نَشَن، به سرعت، حوله و بساط گرمابه رو برداشتم و راهی حموم شدم. به سرعت دوش گرفتم تا سریع برگردم خونه. دوش تموم شد، اومدم تا لباس بپوشم و برم که دیدم فرشتهها دارن تشتتشت آب میریزن پایین. بچهها منتظر بودن تا بارون بند بیاد، من هم منتظر موندم. شدت بارون که کمتر شد راه افتادیم. داشتم میرفتم پیش مصطفی تا وسائلم رو بردارم و برم خونه. به وسطهای راه رسیده بودم، تقریباً نقطهای که هیچ سرپناهی نبود، که دیدم همهی آدمای اطرافم شروع کردن با حداکثر سرعت دویدن، دقیقاً مثل دفعه قبل بارون شروع شد و وسط اون بیسرپناهی مثل موش آبکشیده شدم. با هر بدبختی که بود، خودم رو به خوابگاه رسوندم. وارد خوابگاه که شدم بارون بند اومد. رفتم پیش مصطفی، سریع پیراهنم رو در آوردم تا خشک بشه. یه نیم ساعتی نشستم و با مصطفی یه شامی زدیم.
داشتم خداحافظی میکردم که برم خونه که یهو بارون شروع شد، یه چند دقیقه منتظر بودم تا بند بیاد که دیدم نه بند بیا نیست. پیراهن رو در آوردم تا بیشتر خشک بشه که بارون بند اومد. چارهای نبود باید صبر میکردم. نشستم و مقادیری لاطائلات گفتیم تا مطمئن بشم بارونی در کار نیست.
یک ساعتی گذشت و من پاورچینپاورچین لباسهام رو پوشیدم تا خدا متوجه رفتن من نشه. به آرومی از خوابگاه زدم بیرون و سوار تاکسی شدم و راهی خونه شدم. خدا رو شکر تا رسیدنم به خونه نه خدا و نه فرشتههاش متوجه من نشدن، بسکه سرشون شلوغ بود. وقتی متوجه شدن که من به خونه رسیده بودم. وارد خونه که شدم، بارون با همون شدت قبلی شروع شد.
همه داشتن تشک و لحاف و پتو پهن میکردن و برای خواب آماده میشدن. جمعیت زیاد بود و مردها توی حال میخوابیدن. توی اون شلوغی داشتم دنبال سوئیچ میگشتم و با هزار بدبختی پیداش کردم. داشتم میرفتم بیرون که ناصر گفت: کجا م.صادق؟
گفتم: میرم ماشین رو بیارم تو،
گفت: صبر کن منم بیام ماشینم رو بیارم تو،
گفتم: نمیخواد، سوئیچ رو بده من، من میارمش تو،
گفت: بلدی؟ میتونی؟
گفتم: یه چیزایی بلدم.
از خونه بیرون اومدم، پلهها رو پایین اومدم و چند تا نفس عمیق کشیدم. به سمت بیرون حیاط رفتم و در رو باز کردم. هوا تاریک بود و تو جادهی روستایی هیچ چراغی روشن نبود، تنها نور لامپهای حیاط روشنایی کمی به محیط میداد. بیرون حیاط، سمت چپِ در، ماشین ما و دووی ناصر پارک بودن. از حیاط بیرون اومدم و کلید دزدگیر را زدم. چراغهای ماشین روشن شد و صدای دزدگیرش اومد.
درِ ماشین رو باز کردم و سوار شدم. سریع ماشین را روشن کردم و فرمون رو به راست چرخوندم. ماشین در عرض جاده قرار گرفت. عرض جاده کم بود و نتونستم یک دور کامل بزنم، دنده عقب گرفتم و تا لبه جاده عقب اومدم و دوباره دنده رو عوض کردم و به سمت راست رفتم و با یک دور کامل ماشین رو به داخل حیاط بردم.
ماشین رو پارک کردم و بیرون اومدم. سوئیچ دوو رو تو قفل چرخوندم، درِ ماشین رو باز کردم و سوار شدم. روشن کردم و تا تونستم فرمون رو به راست چرخوندم اما چون عرض جاده کم بود باز هم دور ماشین کامل نشد. ماشین تو عرض جاده متوقف شد. هر کاری کردم نتونستم بزنم دنده عقب، راست پایین کنار چهار، جا نرفت؛ بالا چپ کنار یک، جا نرفت. همین کارها رو با فشار دنده به سمت بالا و پایین انجام دادم، نشد. روی دنده رو نگاه کردم، شکلش میگفت که دنده عقب کنار یکه، اما هر کاری کردم نشد.
نگرانیم بیشتر از این بود که تو این وضعیت یه ماشین بیاد و تصادف کنیم. پیاده شدم، یه نگاهی به دو طرف جاده انداختم. نمیدونستم بخندم یا نگران باشم. چارهای نداشتم و از روی استیصال داد زدم: محمد ..... محمد.
محمد از توی حیاط جواب داد: چیه؟
گفتم: بیا کمک، بیا،
محمد از در حیاط بیرون آمد و رو به من گفت: چی شده؟....اِ..... چرا ماشین وسط جادهست؟
گفتم: مشکل همینه، دنده عقبش رو پیدا نمیکنم، مثکه با پژو فرق داره،
محمد: من چیکار کنم؟
گفتم: هیچی، من خلاص میکنم، تو هلش بده بیاد عقب، بعد روشن میکنم و میرم تو حیاط،
پشت فرمان نشستم و پام رو گذاشتم روی کلاج و محمد شروع کرد به هل دادن ماشین به سمت عقب، تا اینکه به اندازه کافی از لبهی جاده فاصله گرفتیم. ماشین رو روشن کردم و با خوشحالی، با یک دور کامل ماشین رو بردم داخل حیاط.
بعد از هزار تا بدبختی که کشیدم، ماشینها رو به داخل حیاط آوردم و در حیاط رو بستم و به داخل خونه رفتم. تقریباً همه داشتم میخوابیدن. رفتم سمت ناصر و گفتم: ناصر جان، بیا این سوئیچ
گفت: آوردی تو؟
گفتم: آره اما با هزار تا بدبختی،
گفت: چرا؟
گفتم: چرا نگفتی دنده عقبش کجاست؟
ناصر با خنده گفت: اشکال نداره، منم دفعه اول سوتی دادم. زیر دنده یه اهرم داره، باید بکشیش بالا بعد دنده رو بزنی جای یک.
-یاسوجی یه مرامه، یه مسلکه، یه مانیفسته، یه احساس غریب و واقعیِ درونیه، یه..... یه...... یه احساسیه که در همه آدمها هست اما عدهی کمی میتونن اون رو احساس کنن و یا در زندگیه واقعیشون عملیش کنن. یاسوجی یه احساس مشترک بین همهی آدماست.....متوجهی چی میگم؟
-نه،
-ای بابا، ما رو ببین با کی اومدیم سیزده به در، ولش کن، تا خودت بهش نرسی نمیفهمی.
نمیدونم چرا، اما همیشه واسهی تبریک گفتن، دوست دارم از افعال معکوس استفاده کنم. حجت هم از این قضیه مستثنی نیست. گرچه در اطلاعیههای مختلف این خبر تأسفبار به اطلاع عموم رسیده اما من هم میگم که:
حجت جان تولدت مبارک
برای دوستانی غیر از اراذل و اوباش مستقر در شعاع آشنایی با حضرت مستطاب، جناب حجت میگم، که این شخص انسانیست بس شریف، با خصوصیاتی که در هیچ مَلَکی نمیگنجد گویی که فقط ایشان خلقت خدای عزوجل است و ما جملگی گلبازی جبرئیل.
در خصائص ایشان همین بس که در زمین و زمان دو کس چونان ایشان دیدهام، یکی مظفر نام و دیگری محسن.
البته خصائص ایشان آنچنان فراخ است(فقط خصائصشان و نه چیز دیگر) که در برخی از آنان میتوان مشابهانی یافت لکن، در کلّهم خصائص، ایشان تنها همین دو تن را مشابه دارند، گرچه آن دو نیز، مواقعی لنگهای خود در جلوی ایشان(حجت) پهن نموده، کسب فیض مینمایند و از روی ارادت ناصیهی وی را بوسهگاه خود قرار میدهند.
خیلی سخته که یک کاری رو از ترس اینکه توش بمونی یا آخر سر شرمندهی طرف مقابل بشی یا به کار خودت نرسی، قبول نکنی و طرف مقابل به خاطر این قبول نکردن، به شدت از دستت ناراحت بشه. اونقدر که حتی حاضر نباشه به حرفت گوش کنه و سریع خداحافظی کنه و بره در عین حال که میگه مشکلی نیست، میگه ناراحت نشدم.
سختتر از اون، اینه که فکر کنی دلیل ناراحتی اون، چیزی باشه که از این مسأله برداشت کرده و تو ندونی چیه و نتونی توضیحش بدی و زبونت بند بیاد. اصلاً شاید اون مسأالهای که باعث این قضیه شده، چیزی نباشه که اون طرف برداشت کرده و فقط یه سوء تفاهم باشه.
سختتر از همهی اینها اینه که، بعد از این مسأله سرت داغ میشه، آمپرت میچسبه به سقف و نمیتونی هیچ کاری بکنی و به هیچ چیز دیگهای فکر کنی به غیر از اینکه "من اشتباه کردم یا اون؟"، "منظور رو درست نرسوندم یا اون غلط برداشت کرده؟"، "شاید اصلاً حرف زدن بلد نیستم"، شاید .....
حیفم میاد بهتون نگم که تو این چند مدت، بیشترین موسیقیی که گوش دادم دو تا آلبومه که توسط همایون شجریان و گروه دستان تو یک کنسرت در آلمان در سال 87 اجرا شده. این کنسرت در قالب دو آلبوم به نامهای "خورشید آرزو" و "قیژک کولی" به بازار عرضه شده که به علاقمندان موسیقی سنتی پیشنهاد میکنم حتماً گوش بدن. البته کسانی که موسیقی سنتی رو دنبال نمیکنند هم، حتماً از این آلبوم لذت میبرن، گواهش هم برخی بچههای خوابگاه ما که از شنیدن چندین بارهی تصانیف این دو آلبوم حظ کافی و وافی رو بردن. همچنین دو تصنیف مهم از این دو آلبوم رو خودم قبلاً در دو تا پست تو همین وبلاگ گذاشتم(اینجا و اینجا).
آلبوم قیژک کولی رو از اینجاو خورشید آرزو رو از اینجا دانلود کنید.
برخی اشعار این دو آلبوم رو میتونید از اینجا دانلود کنید. درضمن اشعار کامل آلبوم خورشید آرزو رو هم در ادامه قرار دادم که میتونید بخونید و اذت ببرید.
آهنگ آواز خورشید آرزو بگذار سر به سینهی من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق آزار این رمیدهی سر در کمند را بگذار سر به سینهی من تا بگویمت اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست بگذار تا بگویمت این مرغ خستهجان عمریست در هوای تو از آشیان جداست دلتنگم آنچنان که اگر ببینمت به کام خواهم که جاودانه بنالم به دامنت شاید که جاودانه بمانی کنار من ای نازنین که هیچ وفا نیست با مَنَت تو آسمان آبی و روشنی من چون کبوتری که پَرَم به هوای تو یک شب ستارههای تو را دانهچین کنم با اشک شرم خویش بریزم به پای تو بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح بگذار تا بنوشمت ای چشمهی شراب بیمار خندههای توام بیشتر بخند خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
آهنگ تصنیف چین زلف
ای صبا گر بگذری بر زلف مُشکافشان او همچو من شو گرد یک یک حلقهی گردان او گاه از چوگان زلفش حلقهی مشکین ربای گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او جان او در جان تو گم گشت و دل از دست رفت درد او از حد بشد گر میکنی درمان او خوش خوشی در چین زلفش پیچ تا مشکین کنی شرق تا غرب جهان از زلف مشکافشان او
آهنگ ساز و آواز عشق پاک
ای شب به پاس صحبت دیرین خدای را با او بگو حکایت شبزندهداریام با او بگو چه میکشم از درد اشتیاق شاید وفا کند بشتابد به یاریام ای دل چنان بنال که آن ماه نازنین آگه شود ز رنج من و عشق پاک من با او بگو که مهر تو از دل نمیرود هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاکِ من ای آسمان به سوز دل من گواه باش کز دست غم به کوه و بیابان گریختم داری خبر که شب همهشب دور از آن نگاه مانند شمع سوختم و اشک ریختم
آهنگ تصنیف اسرار عشق
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بیخبر بمیرد در دردِ خودپرستی دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم با کافران چه کارَت گر بت نمیپرستی سلطان من خدا را زلفت شکست ما را تا کی کند سیاهی چندان درازدستی عاشق شو اَرنه روزی کار جهان سرآید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
آهنگ ساز و آواز دلشده
خوشا دردی که درمانش تو باشی خوشا راهی که پایانش تو باشی خوشا چشمی که رخسار تو بیند خوشا مُلکی که سلطانش تو باشی خوشا آن دل که دلدارش تو گردی خوشا جانی که جانانش تو باشی چه خوش باشد دل امیدواری که امید دل و جانش تو باشی گل و گلزار خوش آید کسی را که گلزار و گلستانش تو باشی مپرس از کفر و ایمان بی دلی را که هم کفر و هم ایمانش تو باشی
آهنگ تصنیف وطن
بخشهایی که درون کروشه قرار گرفتهاند، اجرا نشدهاند. وطن! وطن! نظر فکن به من که من به هر کجا، غریبوار که زیر آسمان دیگری غنودهام (=خوابیدهام) همیشه با تو بودهام همیشه با تو بودهام اگر که حال پرسیام تو نیک میشناسیام من از درون قصهها و غصهها برآمدم
[حکایت هزار شاه با گدا حدیث عشق ناتمام آن شبان به دختر سیاه چشم کدخدا ز پشت دود کشتهای سوخته درون کومه های سیاه ز پیش شعلههای کورهها و کارگاه تنم ز رنج، عطر و بو گرفته است رخم به سیلی زمانه خو گرفته است اگر چه در نگاه اعتنای کس نبودهام یکی ز چهرههای بیشمار تودهام] چه غمگنانه سالها که بالها زدم به روی بحر بیکنارهات که در خروش آمدی به جنب و جوش آمدی به اوج رفت موجهای تو که یاد باد اوجهای تو
[در آن میان که جز خطر نبود مرا به تختهپارهها نظر نبود نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان به گودهای هول بسی صدف گشودهام گهر ز کام مرگ در ربودهام بدان امید تا که تو دهان و دست را رها کنی دری ز عشق بر بهشت این زمین دل فسرده واکنی به بند ماندهام شکنجه دیدهام سپیده هر سپیده جان سپردهام هزار تهمت و دروغ و ناروا شنودهام اگر تو پوششی پلید یافتی ستایش من از پلید پیرهن نبود نه جامه، جان پاک انقلاب را ستودهام] کنون اگر که خنجری میان کتف خستهام اگر که ایستادهام و یا ز پا فتادهام برای تو، به راه تو شکستهام
[اگر میان سنگهای آسیا چو دانههای سودهام ولی هنوز گندمم غذا و قوت مردمم همانم آن یگانهای که بودهام] سپاه عشق در پی است شرار و شور کار ساز با وی است دریچههای قلب باز کن سرود شب شکاف آن ز چار سوی این جهان کنون به گوش میرسد من این سرود ناشنیده را به خون خود سرودهام
[نبود و بود برزگر را چه باک اگر برآید از زمین هر آنچ او به سالیان فشانده یا نشانده است] وطن! وطن! تو سبز جاودان بمان که من پرندهای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو به دوردست مه گرفته پر گشودهام
آهنگ تصنیف مرغ سحر
مرغ سحر ناله سر كن داغ مرا تازه تر كن ز اه شر بار اين قفس را بر شكن و زير و زبر كن بلبل پر بسته ز كنج قفس درا نغمه ازادي نوع بشر سرا وز نفسي عرصه اين خاك توده را پر شرر كن ظلم ظالم جور صياد اشيانم داده بر باد اي خدااي فلك اي طبيعت شام تاريك ما را سحر كن نو بهار است گل به بار است ابر چشمم ژاله بار است اين قفس چون دلم تنگ و تار است شعله فكن در قفس اي اه اتشين دست طبيعت گل عمر مرا مچين جانب عاشق نگه اي تازه گل ازين بيشتر كن مرغ بيدل شرح هجران مختصر كن عمر حقيقت بسر شد عهد و وفا بي سپر شد ناله عاشق ناز معشوق هر دو دروغ و بي اثر شد راستي و مهر و محبت فسانه شد قول و شرافت همگي از ميان شد از پي دزدي وطن و دين بهانه شد ديده تر شد ظلم مالك جور ارباب زارع از غم گشته بي تاب ساغر اغنيا پر مي ناب جام ما پر ز خون جگر شد اي دل تنگ ناله سر كن از قوي دستان حذر كن از مساوات صرف نظر كن ساقي گلچهره بده اب اتشين پرده دلكش بزن اي يار دلنشين ناله بر ار از قفس اي بلبل حزين كز غم تو سينه من پر شرر شد