۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

ترازو


تازه از ماشین پیاده شده بودیم و داشتیم از پل هوایی جلوی دانشگاه می‌رفتیم بالا. یه نگاه به بالای پل انداختم. سه تا بچه‌ی ترازو به دست، انتظار ما رو می‌کشیدن. پله‌ها که تموم شد اولیشون، که یه دختر بچه‌ی هشت نه ساله بود، جلو اومد و یه چیزهایی گفت. معلوم نبود چی می‌گه اما وقتی با بی‌محلی ما مواجه شد رفت سراغ پشت سری‌هامون. دومی اومد جلو. یک دختر بچه هفت هشت ساله بود. از حرف‌های اون هم چیزی نفهمیدیم و اون هم بعد از چند لحظه رفت سراغ بقیه.
تقریباً به وسط‌های پل رسیده بودیم که سومی که یه پسر بچه بود و بگی‌نگی از اون دوتای قبلی بزرگتر بود جلو اومد و شروع کرد به گفتن یه سری حرف که ما هیچی ازش نفهمیدیم اما معلوم بود منظورش چیه. این یکی سرتق‌تر از اون دوتا بود. تقریباً به آخرهای پل رسیدیم که بهش گفتم چند هست. با شنیدن این حرف سریع ترازوش رو گذاشت رو زمین و گفت هر چقدر دادی. به محسن گفتم پول خورد داری. گفت چقدر می‌خوای گفتم هر چقدر بود. دست کرد تو جیبش، من هم دست کردم تو جیبم و یه 25 تومنی بیرون آوردم. محسن گفت خوردش 200 تومنی. گفتم خوبه.
رفتم رو ترازو و یه نگاهی به صفحه‌ی بدون شیشه‌ی اون انداختم. پسره گفت 77 کیلو. دختر دومی که از همه کوچکتر بود، سریع خودش رو رسوند و ترازوش رو گذاشت کنار ترازوی پسره. محسن گفت من هم روی این یکی وزن می‌کنم. رفت بالا، عقربه‌های ترازو شروع کردن به چرخیدن و ثابت واستادن. پسره گفت 66 کیلو. محسن به من رو کرد و گفت که رو ترازوی دیروزی 61 بودم.
چیزی نگفتم و هر دومون از ترازوها پایین اومدیم. 200 تومنی رو از محسن گرفتم و همراه پول خوردهای خودم که حالا 75 تومن شده بودن دادم به پسره بهش گفتم که تقسیم کنید، مساوی.
داشتیم راه می‌افتادیم که دیدم پسره پول خورد‌ها رو داد به دختره و 200 تومنی رو برای خودش برداشت. خندم گرفت و با همون حال از پله‌ها پایین رفتم.
به پایین پله‌ها که رسیدم بالا رو نگاه کردم. روی پل به جز همون سه تا بچه هیچ‌کس نبود. یکیشون اون سر پل منتظر رسیدن مسافرهای تاکسی‌ها بود و دوتای دیگه که از ما پول گرفته بودن، داشتن با هم دعوا می‌کردن.