آهای آقای سانسورچی، آهای تویی که قیچی در دست، دُم این و آن را میچینی، تو را با ما چه کار. چه کردهای با ما. آخر این نوشتههای بی سر و ته ما هم چیزی بود که خلقی را از ملاحظه و خندیدن به آنها محروم نمودی. آخر چرا؟ تو خود بگو چرا؟ کدامین هیزم تر به تو فروخته بودم. ما که نه کاری مُلحدانه انجام دادیم، نه حرکتی مُرتدّانه و نه عملی خلاف شعون و ضوابط؛ گرچه آنانکه که مجرم شناختهای هم به ندرت چنین کردهاند.
آخر مسلمان/مدعی مسلمانی این صفحات کم رمق تنها جایی بود که میتوانستم درد و دلم از این روزگار و گله و شکایتم از او و خَلقَش را بیان کنم. همین را هم از ما دریغ کردی، همچون سایر چیزهایی که از آن محرومیم. آه خدا، تو به دادم برس، من بدون این خانه تاب نیاورم، به فکر تغییر منزلم، گرچه میدانم آنکه گویی از ما و از تمامی مردمان ما داناتر است همچنان به دنبالم میآید و آنجا را نیز .... آری.
لااقل شما بگویید چه کنم، بروم یا بمانم؟