۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

هرشب تنهایی


اولش که تصمیم می‌گیری بمونی فکر می‌کنی کار راحتیه، چندین بار این تجربه رو داشتی اما پیش خودت می‌گی "این‌بار فرق می‌کنه، چند روز می‌مونم، کارم رو انجام می‌دم و بعد برمی‌گردم خونه". این فکر که می‌تونی تحمل کنی، کاملاً قانعت می‌کنه تا همین‌جا بمونی.
بچه‌ها یکی‌یکی می‌رن، اول حسین، بعد حمزه، بعد محسن حالا هم که حسام. تا همین لحظه آخر نمی‌فهمی داره چه اتفاقی برات می‌افته اما وقتی حسام می‌ره، تو می‌مونی و یه خونه‌ی خالی. به هر طرف که چشم می‌چرخونی دیوار می‌بینی و دیوار. هر جارو که نگاه می‌کنی یه خاطره‌ می‌بینی، یه خنده، یه شوخی، یه عصبانیت، یه ....
همه اینا در حالیه که چند ساعت نیست که حسام رفته. چند ساعت اول با کتاب سرت رو گرم می‌کنی، تلویزیون نگاه می‌کنی، فیلم می‌بینی، اما هرچی می‌گذره قبول این واقعیت که چند وقت رو باید تنها سَرکُنی بیشتر آزارت می‌ده. این واقعیت آزاردهنده با احتمال اینکه ممکنه اصلاً جواب نگیری، آزاردهنده‌تر هم می‌شه.
میون این همه مسئله‌ی آزاردهنده، این خونه‌ی خالی، این فکر مغشوش، فقط صدای ابیه که چند ساعتی هست روی لبت جاری و نمی‌دونی چطوری بی‌خیالش بشی:
سوته‌دلان یکی‌یکی تموم شدن/سوته‌دلی نمونده غیر از خود من