۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

شعر

با سرمايي كه اينروزهاي پاييز باخودش آورده ياد شعري از اخوان افتادم، گفتم شايد بد نباشه اينجا بذارمش.


باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي برگي
 
روز و شب تنهاست
 
با سكوت پاك غمناكش
ساز او باران ، سرودش باد
 
جامه اش شولاي عرياني ست
 
ور جز اينش جامه اي بايد
 
بافته بس شعله ي زر تا پودش باد
 
گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر كجا كه خواهد
 
يا نمي خواهد
 
باغبان و رهگذاري نيست
 
باغ نوميدان
 
چشم در راه بهاري نيست
 
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
 
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
 
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست ؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت
 
پست خاك مي گويد
 
باغ بي برگي
 
خنده اش خوني ست اشك آميز
 
 جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن 
پادشاه فصلها ، پاييز
 

 برگرفته از سايت برگ سبز