اپیزود آخر-روز چهارم و پنجم، پنجشنبه و جمعه
نمیدونم چرا و از کِی، اما حتی پنجشنبه غروب که رفته بودم صادقیه تا یک وَن واسه جمعه گیر بیارم و راننده ازم پرسید کجا میرید، به جای دشت هویج گفتم دشت خرگوش. شاید از پیارسال که رفتیم آهار و حسین اصرار داشت دفعه بعد بریم دشت هویج و به دلیل رابطه نزدیک هویج و خرگوش این اتفاق افتاد.
اما هرچی بود نمیتونستم کاری کنم که اشتباه نگم. حتی وقتی نانوا(بخوونید نونوا) که حجم زیاد نونهایی رو که خریده بودم رو دید و ازم پرسید چرا اینقدر و من گفتم فردا میریم بیرون و در ادامه گفتم: "دشت خرگوش....ببخشید دشت هویج".
در تمام این مدت و اون شب و فردا که رفتیم و با اون راننده چِت کرده(High) رسیدیم و حتی وقتی از دشت هویج فقط این رو میدونستیم که تو لواسونه و تو راه از عابرای پیاده میپرسیدیم کجاست، من میگفتم دشت خرگوش.
البته مایهی شر هم شده بودم چون وقتی مملی میخواست تو اینترنت در موردش سرچ کنه همه به اتفاق میگفتن دشت خرگوش.
اما اسمش هرچی بود و هرکجا بود، این نیمچه سفر 9 نفرهی یکروزه در دشتی پر از گلهای زرد و چمنهایی خنک و نمدار و کوههایی که هنوز آثاری از برف زمستانی رو رو(را روی) خودشون داشتن، با جمعیت کموبیش زیادی که از همه قشری اومده بودن، خاطرهای شده توی ذهنم، نه من، که تو ذهن همهی اون 9 نفر، سفری که با وجود پیادهروی زیادش و با وجود خستگی جسمی که تو تنمون گذاشت، خیلی خستگیها رو اَزمون گرفت......جاتون خالی.ادامه عکس در اینجا.