روز اولي كه ميخواستم شروع كنم به وبلاگنويسي، فكر ميكردم كه چجوري بايد وبلاگ رو پركنم؟ از كجا بايد مطلب بيارم؟ اصلاً در مورد چي بايد بنويسم؟ ... نكته قابلتوجه اينكه، همه اين فكرها به سري كسي ميزد كه اصلاً آدم كمحرفي هم نيست. اما وقتي شروع شد، نه تنها اين نگراني رو نداشتم، بلكه نگران اين بودم كه، چكار كنم مطالبي كه به ذهنم مياد رو از ياد نبرم؟ البته راهشو پيدا كردم، اما مشكل اصلي وقته...وقتِ بيمروّت...
از اونجايي كه امسال، سال اصلاح الگوي مصرفه و من هم در وقت بايد صرفهجويي كنم پس اين پست رو مينويسم تا، nتا مطلب توش جا بدم؛ فيلم، كتاب، حرفهايخودماني، وقايع اتفاقيه و etc...
چند شب پيش يك فيلم ديديم؛ من و يارِ غار، پايهي هميشگي...حسام.
فيلم Julia&Julia، فيلم بدي نبود، با بازيگرهاي خوب؛ مريل استريپ و اِمي اَدامز. فيلم در مورد آدمهاييِ كه از رخوت و يكدستيِ زندگي خسته شدن و با پيداكردن كوچكترين منفذي، از اين رخوت فرار ميكنن، در مورد خانمي كه به وبلاگ نويسي روي مياره، اون هم تو Blogspot، وبلاگش سومين وبلاگ پربيننده اون سرويس ميشه، مثل وبلاگ من، با اين تفاوت كه وبلاگ من تو محلمون بيشترين بازديدكننده رو داره، فيلم خوبيه اما غرض اصلي اين نيست....
مطمئناً از اين مدل فيلمها زياد ديدين ... يك آدم كه وضعيت خوبي نداره و با تلاش به يك جاهايي ميرسه. اما كاش زندگي واقعي هم اينطوري بود...يك آدم با آرزوهاي بزرگ، چند تا نماي دوربين، فلاشبك، فلاشفوروارد، كاتهاي سريع، يك موسيقي ملايم، حتي بعضي وقتها حركت دوربين روي دست و .... يهو موفقيت. اگه اينجوري بود من حاضر بودم به جاي چند تا از اين كارها، 100 بار انجامشون بدم. اصلاً تا الآن فيلمي رو ديدين كه بجز شيريني موفقيت، رنج انجام كارهاي صعب و بزرگ رو نشون داده باشه؟ نشون بده كه آدمها قبل از چشيدن طعم شيرين موفقيت، سختيهايي هم ميكِشَن و موفقيت مثل راحتالحلقوم از گلوشون پايين نميره(به قول قُدما، باباشون در اومده).
القصه، ميخواستم بگم، من هم شدم يك آدم رخوتزده كه صبح تا شب ميدُوَمْ، كَلَّم تو كتاب و كامپيوتره، وبلاگ مينويسم، غذا درست ميكنم، فيلم ميبينم، امتحان ميگيرم، برگه امتحان تصحيح ميكنم، مزخرفات ميگم، به مزخرفات ديگران گوش ميدَم و اگه وقت كنم رو پاياننامَم كار ميكنم. شدم يه آدمي كه فكر ميكنه تو خطالقعر يك رودخونهي عميق گيركرده، طوريكه نه راه پس داره نه پيش(لطفاً ياد جُكهاي قديمي نَيُفتيد). اصلاً نميدونم همه اين كارها رو براي چي يا كي انجام ميدم؟ اگه به منه، عشقم اينه كه بشينم يك گوشه و خودم رو به كتاب و شعر و داستان مشغول كنم، اما آيندگان هم همين نظر رو دارن؟...نمي دونم...شايد هنوز به اين حرف سعدي اعتقاد پيدا نكردم كه" بر هر خوان كه بنشستم، خدا رزّاق بود"...واقعاً نميدونم.
حداقل كاش يك كارگردان پيدا بشه و يك فيلم بسازه به اسم m.sadegh&m.sadegh. اونوقت من حداقل اميدوار ميشم كه شايد بتونم از اين سيستمِ تخيليِ زندگي نجات پيداكنم، گرچه همچين هم نااميد نيستم، منظورم از زندگيه نه از ساخت فيلم.
لاتاعلاطم تموم شد ... يعني آخراشه ... راستي اگه از مزخرفات من سَرِتون درد گرفت، پيشنهاد ميكنم كتاب ناتوردشت، نوشته جي.دي.سلينجر رو نخونيد، چون اين كتاب هم در مورد يك آدم رواني مثل منه كه از شروع كلام تا اتمام خطابههاش، در مورد كل مسائل و مشكلات جامعه بشري، علايق و سلايق خودش، معرفي تمام فكوفاميلش و دوستاش، حالوهواي مدرسه، مسائل سياسي و ... نظر ميده و آخرِسَر هم معلوم نميشه اصلا همه اينها رو واسه چي گفته(ايضاً اين مسئله در مورد بنده هم صدق ميكنه). نكته جالب اينه كه اين كتابِ بنظر من مزخرف، رتبه 529 رو در ليستي تحت عنوان "1001 كتاب كه قبل از مردن بايد بخوانيد" كه توسط سايت amazon منتشر شده(و سايت جيره كتاب هم 220 تاشو ذكر كرده)، داره. دارم كمكم به همه كتابهاي اون ليست مشكوك ميشم. با اين وضعيت و با توجه به نظرات بديع و كارشناسانهي من بايد اسم اين ليست رو بذارن"1001 كتابي كه تا آخر عمر، تا شعاع يك متريشون هم نبايد بري". والّا......
خسته نباشيد...