۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

شرمندگی


هوا سرد بود و م.رضا دیرش شده بود. ساسات رو کشیدم و ماشین رو روشن کردم. م.رضا پرید بالا و تخته گاز روندم به سمت مدرسه‌ش. ورودی مدرسه که رسیدم، بوق زدم تا نگهبان یاروی جلوی ورودی رو ببره بالا و ما بریم داخل. اومد بیرون اما داد زد که "نمی‌شه بیای داخل".
-من هر روز میام داخل، حالا امروز آفتاب از کدوم ور در اومده.
-از همون جای قبلی اما امروز نمی‌تونی بیای داخل
خودم هم دیرم شده بود، به م.رضا گفتم:"بپر پایین، بدو می‌رسی"
تا رفت پایین، سرم رو برگردوندم تا دنده رو عوض کردم تا برگردم عقب. شیشه یخ زده بود و هیچی دیده نمی‌شد.
-یا شانس و یا اقبال، چیزی نمیشه، میرم
تا پام رو گذاشتم روی گاز و ماشین به حرکت در اومد، صدای برخورد عقب ماشین با یه چیزی و شکستن شیشه به گوشم رسید. کلافه اومدم پایین. پشتم یه پراید بود که چراغ جلوش رو شکسته بودم. راننده‌ش اومد پایین و یه نگاهی انداخت.
بلافاصله شناختمش. معلمم بود. اول دبیرستان. همون موقعی که همه‌ی معلم‌ها رو دست می‌نداختم و یکی در میون از کلاسا پرت می‌شدم بیرون. یادم نیست چی بهمون درس می‌داد اما یادمه که کلی سر کلاسش مسخره بازی درآورده بودم و سوژش کرده بودم. کاری می‌کردم که بخنده و بچه‌ها به خنده‌هاش بخندن. اون مسلماً منو یادش نمی‌اومد، لابد قیافه‌م عوض شده بود و به نیمچه‌ بالغه مردی تبدیل شده بودم که از رفتار سال‌ها پیشش هیچ خبری نبود.
رو بهم کرد و گفت: "آقا یه مقدار آرومتر چقدر عجله داری"
-ببخشید، تقصیر من بود، حواسم نبود، حالا در خدمتم....هر چقدر بگید تقدیم می‌کنم
یه نگاهی به من انداخت، یه نگاهی به چراغ،
-برو، اشکال نداره، فقط مواظب باش، اگه عوض من یه بچه اینجا بود چیکار می‌کردی
شرمنده بودم و خوشحال. شرمنده از کسی که یه سال تموم مسخره‌ش کردم و حالا به همین راحتی، همون جوری که اون موقع از اشتباهات می‌گذشت، حتی بدون اینکه بشناستم از اشتباهم گذشت و خوشحال از اینکه به جای ماشین، بچه‌ای اونجا نبود. شرمندگی، اون هم از کسی که فقط خودت میدونی چقدر در حقش بدی کردی....