۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

ازدواج


تو این چند وقت، هر بار که به خونه سر زدم و توی جمع خانوادگی شروع به صحبت کردم، یه جورایی، نمی‌دونم چجوری و توسط کی، صحبت "تجرّدِ" من و "گناه تجرّد" و "تأهل خوبه" و "من می‌خوام عمو بشم" و "یا زن بگیر یا بزن کنار ما بگیرم" و "بابا تواین‌کاره نیستی" و "خبریه؟ دوستی، چیزی داری؟"و "شما هم آره آقای م.صادق"، به میون اومد.
هر دفعه به بهانه‌ای در می‌رفتم، اما این دفعه یه فرقی داشت. باز هم بحث مذکور درگرفت اما ایندفعه با حضور مادربزرگ.
صحبت‌‌های مادربزگ رو که نمی‌فهمیدم(ترکی دانشیر)، اما همه باهم صحبت می‌کردن و حرف‌های همدیگر رو تأیید می‌کردن و سرآخر می‌گفتن که ازدواج کن. تنها چیزی که من متوجه شدم، این بود که مادربزرگ، همچین اصرار خاصی هم برای ازدواج من نداره یا لااقل شروط خاصی داره. داشتن صحبت می‌کرد که بین اون‌ همه حرف مادربزرگ، شنیدم که گفت:((آلما))
با شنیدن این حرف، شانتاژ رو شروع کردم و داد و هوار راه انداختم که، "بیا ... بزرگتر که می‌گه نگیر، من رو حرفش حرف نمی‌زنم"، "احترام بزرگتر واجبه"، "بزرگتر حتماً یه چیزی می‌دونه که می‌گه".
 القصه ... به هر بدبختی که بود، از مخمصه‌ای که توش گیر کرده بودم، خلاص شدم. اما دور نیست اون روزی که صمٌ بُکم، بشینم یه گوشه‌ای و هرچی دیگرون می‌بُرن و می‌دوزن، بگم:"باشه"، "چَشم"، "هرچی ‌بزرگترا بگن"، "فرمایش شما مطاع"، "سَمعاً و طاعَتاً".