۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

گدا


تق‌تق‌تق(صدای کوبیدن به در)
-سلام آقای دکتر، خسته نباشید.
-سلام پسرم، بفرمائید
-ببخشید مزاحم می‌شم، یه مشکلی داشتم که پرسیدم گفتن فقط به دست آقای دکتر فلانی حل میشه، من هم رسیدم خدمتتون، چهار، پنج دقیقه وقتتون رو می‌گیرم.
-( با اشاره دست به سمت صندلی)خواهش می‌کنم، بفرمائید بشینید
مشکل رو براش گفتم اما متوجه نشد، بیشتر توضیح دادم متوجه نشد. خواستم از اساس واسش توضیح بدم که من چیکار می‌خوام بکنم و از شما چی می‌خوام که یه نگاه به ساعتش کرد و گفت: "از چهار، پنج دقیقه بیشتر شد، دیگه نمی‌تونم کمکتون کنم. البته می‌تونم به عنوان استاد مشاور کمک کنم که اون هم به صورت رسمی باید ثبت شده باشه".
زبونم بند اومده بود، نمی‌دونستم چی بگم. یادم نیست چطوری اما از اونجا اومدم بیرون. داشتم به این فکر می‌کردم که اگه این اساتید به جای مدرک دکترا، یه سوپر مارکت باز کرده بودن چطوری خون مردم رو تو شیشه می‌کردن، یا اگه یه مقام مملکتی مهم شده بودن چه بلایی سر مردم می‌آوردن. فقط این شعر به ذهنم رسید:
"یارب مباد که گدا معتبر شود"