کتاب روبروییم رو برداشتم." کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد". فروشنده که کتاب رو دست من دیده بود، شروع کرد به توضیح دادن. "این کتاب، یکی از بهترین کتابهای مارکزه که سرگذشتِ زندگیِ سیمون بولیوارِ. اگه نخوندینش حتماً بخونید".
سیمون بولیوار؛ چه اسم آشنایی. کجا شنیده بودم این اسمو. آها، یادم اومد.
4/4/88، نیمههای شب. خیابان سیمون بولیوار از سمت فرحزاد. دو تا ماشین بودیم که داشتیم از فرحزاد برمیگشتیم. ماشین اول، پرایدِ اکبر بود که محسن و مملی و دکتر باهاش بودن. ماشین دوم، پژوِ میثم بود که من و امیر و هر دو تا میثم توش بودیم.
ما عقبتر حرکت میکردیم. ابتدای سیمون بولیوار بودیم که یه گروه گشتی با لباسهای نیمهنظامی و اسلحه دردست، متوقفمون کرد.
-بزن کنار آقا، بزن کنار.
میثم ماشین رو به کنار خیابون هدایت کرد. یه نفر به سمت ما اومد.
-مدارک ماشین.
میثم همینطور که دنبال مدارک میگشت با طرف حرف میزد.
-آقا شما کی هستین، چرا جلوی ما رو گرفتین، با اجازهی کی از ما مدارک میخواید،
ما هم همراهیش میکردیم. صحبتها ادامه پیدا کرد. میثم از ماشین پیاده شد و با مأمور گشت چند قدمی رفت و شروع به صحبت کرد. من هم یه پام رو از در عقب بیرون گذاشتم و با اونا شروع به صحبت کردم. مأمور که هیکل بزرگی داشت و کتوشلوار تنش بود، داشت من و میثم رو قانع میکرد که صدای چند نفر از پشت سر، به گوشم رسید.
-مجوز میخوان ها، بهشون نشون میدم.
فرصت نکردم تا سرم رو برگردونم. اولین چیزی که احساس کردم، مشتی بود که روی صورتم نشست. به داخل ماشین پرت شدم. ضارب، مرد هیکلمندی بود که دو سه نفر با فریاد بزنش، همراهیش میکردن. بعد از مشتی که به صورت من زد، رفت و در راننده رو باز کرد و به سمت امیر که رو صندلی شاگرد نشسته بود حملهور شد. کُلْتِش رو در آورد و روی سر امیر گذاشت. فریاد میزد"به کی میخواستی زنگ بزنی؟ ها؟ میخواستی اوباش رو بکشونی اینجا؟ آره؟".
دیگه متوجه نشدم چی شد، نفر بعدی که هیکل ریزتری داشت چنگ زد توی موهام و به زور بیرون کشیدم. با دست چپ موهام رو گرفته بود و با دست راست، به صورتم مشت میکوبید. تو اون لحظات، با توجه سلاحهای کمری که دیده بودم، تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که هیچی نگم، مخالفتی نکنم و یا حرکتی برای مضروب کردن طرف مقابل انجام ندم.
کشون کشون من رو به پشت ماشین برد و این بار دو دستی موهام رو گرفت و سرم رو روی زانوش میکوبید. بعد از چند ضربه پرتم کرد روی زمین و چند لگد محکم نثارم کرد. در تمام این لحظات، تنها چیزهایی که میشنیدم فریادهایی بود که میگفت"مجوز میخواید ها؟ اینم مجوز".
لگدها که تموم شد، من رو به طرف جوب عمیق کنار خیابون برد و با لگد پرتم کرد توی جوب. فریاد میزد"بخواب کف جوب، بخواب کف جوب". کف دو دست و زانوهام روی زمین بود، با لگد میخواست مجبورم کنه که کف جوب بخوابم. فقط این توی ذهنم بود که "اگه بخوابم کفِ جوب پیراهن تازهم کثیف میشه"، پس مقاومت میکردم و فریاد میزدم"چرا میزنی؟ چرا؟ چرا آخه؟".
لگدها قطع شد، یکی دستمو محکم گرفت و به سمت دیوار هدایتم کرد.
-همینجا واستا،
همشون دور من جمع شده بودن و داشتم بحث میکردن. از دور مملی رو دیدم که اومده بود تا ببینه چه خبره و کنار امیر و میثمها ایستاده بود. داشتن بحث میکردن.
-آقا، متهم رو نزنید، آخه چرا میزنیدش،
فریاد زدم"چرا متهم؟، مگه چیکار کردیم که متهم شدم؟"
همونی که میگفت نزنید با شماتت گفت: "واستا کنار".
صحبتهاشون که تموم شد، یکیشون که به نظر مسنتر میرسید منو کشید کنار و شروع کرد از انگیزه کاری که انجام دادن گفتن،"ما دوازده روزه که تو گاز اشکآور داریم نفس میکشیم"، "داریم برای امنیت شما تلاش میکنیم"، "داریم کشور رو حفظ میکنیم"، "از شما بیشتر از این انتظار داریم".
چیزی نمیگفتم، فقط گاهی جوابهای کوتاه بهش میدادم که همونطور که انتظار داشتم تحمل نمیکرد و قیافهی غضبآلود به خودش میگرفت و من رو ساکت میکرد. بعد از کلی مقدمهچینی، من رو به سمت ماشین هدایت کرد و هر چهار نفرمون رو سوار کرد. داشتیم حرکت میکردیم که همون مأمور مسن، به سمت در راننده اومد و شروع کرد به صحبت کردن، "ما برای حفاظت از مملکت اینجاییم، نمیخوایم به کسی آسیبی برسه، ما اینجاییم تا رأی مشروع و قانونی رئیس جمهور مردمی آقای احمدی نژاد که تاج سرماست، افتخار ایران و اسلام هست رو حفظ کنیم، ایشون افتخار ایران و اسلام هستن، تاج سر ما هستن".
چیزی نمیگفتیم، میدونستیم که هر حرف ما وضع رو بدتر میکنه. ساکت موندیم تا حرفاش تموم بشه و راه بیفتیم. بالاخره تموم شد، داشتیم حرکت میکردیم که اون جوونی که من رو کف جوب خوابوند، رسید و رو به من گفت:"حلالمون کنید". توی اون وضعیت پُر استرس، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بهش گفتم که"نه حلال نمیکنم، اگه به اون دنیا اعتقادی داری، همدیگر رو میبینیم". در جواب گفت:"خوب حلال نکنید، خداحافظ".
میثم ماشین رو حرکت داد، از میثم دوم که کنارم نشسته بود پرسیدم که "تو طوریت نشده؟" و اون هم گفت که "فقط یه باتوم خوردم و چیزیم نیست"، میثم اول هم که راننده بود اصلاً اتفاقی براش نیفتاده بود، چون اصلاً تو ماشین نبود، اما با نگاه به امیر دیدم که سرش خونیِِ.
-امیر چی شده؟
-هیچی، مملی زنگ زد ببینه چه خبره، داشتم جوابشو میدادم، فکر کرد دارم زنگ میزنم که بیان بهشون حمله کنن، عصبانی شد و با کف کلت زد تو سرم.
به بحث ادامه ندادم. میدونستم که کسی حوصله بحث نداره. توی طول مسیر تا رسیدن به خونه، سکوت سنگینی توی ماشین حاکم بود، هیچ صدایی از کسی در نمیاومد.
به بحث ادامه ندادم. میدونستم که کسی حوصله بحث نداره. توی طول مسیر تا رسیدن به خونه، سکوت سنگینی توی ماشین حاکم بود، هیچ صدایی از کسی در نمیاومد.
به دلیل تجربهای که توی کتک خوردن از دست مأمورین داشتم، چند بار سعی کردم تا جو رو تلطیف کنم،
-"نمیدونم با این همه کتکی که خوردم چرا یه قطره خون از دماغ با این عظمتم نچکید، آحه به این هم میگن دماغ، فقط گندست، هیچ فایدهای نداره"، "هیچیم نشده، هیچ جام درد نمیکنه، شماها که طوریتون نشده؟"،
هیچ جوابی از هیچ کس نمیاومد، انگار داشتن با سکوتشون بهم میفهموندن که "صادق تو هم وقت گیر آوردی، بسه دیگه، خفه شو". ادامه ندادم.
به نزدیک خونه رسیدیم که ماشین اکبر کنار خیابون پارک کرد، اول از همه مملی پایین اومد. نمیدونم چرا اما شاید وقتی از دور به ماشین ما نگاه کرد، فهمید که اعصاب همه خورده. به ماشین که نزدیک شد داد زدم،
-ممد، بدو چند تا بستنی بخر، کتک خوردم دلم بستنی میخواد
سریع متوجه شد که چرا این حرف رو میزنم، در جواب گفت،
-خفه شو ببند دهنتو، این همه کتک خوردی، یه قطره خون ازت نیومد، خاک تو سرت، از امیر یاد بگیر، ببین چقدر مَرده، کلی خون ازش رفته،
هنوز جو سنگین بود، بقیه بچهها هم داشتن به ماشین نزدیک میشدن، به سمت مملی رفتم، یقشو گرفتم و ادای اون جوونی رو که من و میزد رو در آوردم، مملی هم ادای من رو. سایهی همدیگر رو میزدیم و صداهای عجیب و غریب در میآوردیم. بالاخره تلاشهامون ثمر داد و خنده رو لب امیر و میثمها نشست. با اضافه شدن بچهها و احاطه کردن ما برای دقایقی خاطره تلخ لحظاتی قبل از یادمون رفت.
***
امیر وقتی حرفهای فروشنده کتاب تموم شد، رو به من کرد و گفت: "من از سیمون بولیوار خوشم نمیاد"،
گفتم: "چرا؟"،
گفت: "خودت فکر میکنی چرا؟".از دید امیر: اینجا