-آره
***
اسی و دوستان از پله های تالار بالا رفتن. صف استقبال کنندگان سمت راست ایستاده بودن و منتظر خوش آمدگویی به میهمانان. میون اون ها چشمِش به یک آشنا خورد. یکی از بچه های دانشگاه بود.
به طرف آشنا رفت و دست داد و شروع کرد به روبوسی. بدون اینکه کسی متوجه بشه در گوشش گفت:(( سه نکن، داماد کیه؟))
آشنا که تا حدودی جا خورده بود گفت:((خودمم))
اسی بدون اینکه بهش نگاه کنه سرش رو انداخت و وارد سالن شد و یک گوشه که کمتر جلب توجه کنه نشست.
***
-اسی بعد چی شد؟ زدید بیرون؟
-نه بابا، شام رو خوردیم بعد اومدیم بیرون.