یه ساعتی بود که شام رو آورده بودن؛ داشتیم سفره رو پهن میکردیم تا شروع کنیم به خوردن.
سفره رو پهن کردیم و شروع کردیم به خوردن که یهو در باز شد و کاوه اومد داخل با حالی هاکی از درماندگی گفت: منم گشنمه، غذا ندارم
-خوب بیا بشین، بچهها رفتن خونه، غذا زیاد داریم
کاوه همراه ما مشغول خوردن شد. من سرعتم تو غذا خوردن زیاد بود که با دونستن قانون اتاق در مورد سفره بیشتر هم شده بود. غذام که تموم شد، بلافاصله از سر سفره بلند شدم و روی لبه تخت، روبروی سفره نشستم و منتظر اتفاق لحظاتی بعد موندم. اون 4 تا هنوز مشغول خوردن بودن و هنوز خیلی از غذاشون مونده بود.
لحظاتی از بلندشدن من از سر سفره نگذشته بود که سید و مجید با یک پرش از سر سفره بلند شدن. کاوه هم با دیدن اون دوتا، بدون اینکه بدون چه خبره، از جاش پرید و همراه اونا به بیرون اتاق رفت و هرسه نفر، توی راهروی خوابگاه، با صدای بلند شروع کردن به خندیدن به علی که از جاش تکون نخورده بود و با کمال آرامش مشغول خوردن غذاش بود. کاوه که از همهجا بیخبر بود و فقط همراه سید و مجید میخندید از سید پرسید:
-سید چیشد؟
-هیچی بابا، قانون اتاق اینه که هر کی آخر سر سفره باشه، هم باید سفره رو جمع کنه، هم باید ظرفا رو بشوره، الان هم رفته تو پاچهی علی
چند دقیقهای که گذشت و خندهها تموم شد، مجید که مشخصاً سیر نشده از سر سفره بلند شده بود، به سفره نزدیک شد تا یه لقمه بخوره. علی که غذاش رو با آرامش تموم کرده بود و منتظر بود، در همون لحظهای که مجید کنار سفره نشست و دست به نون برد، با سرعتی زائدالوصف از سر سفره بلند شد. همهی ما که منتظر این لحظه بودیم، بلندتر از قبل شروع کردیم به خندیدن به مجید.
مجید که نمیدونست چیکار کنه، چند لحظهای متعجب ماها رو نگاه کرد و بعد، از روی ناچاری مشغول اتمام غذای ناتمامش شد.