تو این یک هفتهای که ننوشتم، یا سرم شلوغ بوده یا کامپیوتر و اینترنت در اختیار نداشتم و یا اینکه نای نوشتن نداشتم. اما میخوام توی دو سه پست وقایع رو تعریف کنم.
اپیزود اول-روز اول، دوشنبه
صبح ساعت هفت روی تخت دراز کشیده بودم که صدای یک پیامک از خواب بیدارم کرد. نوشته بود که شهر شما را به قدومم مزین کردم. اعلام ورود به شیوهی امیر. سریع از تخت پریدم پایین و اومدم تو حال. محسن بیدار بود. زنگ زدم بهش.
-سلام. کجایی؟
-سلام. تازه از قطار پیاده شدم. حالا چیکار کنم؟
-یه دربست بگیر بیا اینجا.
-دربست؟(با صدایی حاصل از تعجب)
-نگران نباش اینجا دربست ارزونه. 1000 تومن بیشتر نیست.
دربَست گرفت و اومد. به محسن و حسام معرفیش کردم و با عذرخواهی رفتم سر کلاس. قرار شد برای ناهار بیان دانشگاه. کلاسم که تموم شد تو سلف دیدمش و همراه با محسن رفتیم آزمایشگاه. ناهاری خوردیم و اینترنت بازی کردیم(عکسش رو در پست قبل قرار دادم). بعد از مدتی آزمایشگاه رو به امیر سپردم و رفتم پیش استاد. مدتی معطل شدم که دلایلش در اپیزود دو به سمع و نظرتون میرسه. برگشتم پیش امیر و ساعتی بعد به سمت خونه راه افتادیم.
سر راه بلیط اتوبوس خریدیم که با هم بریم تهران. نزدیک غروب بود که رسیدیم خونه. چایی زدیم و به تبادل اطلاعات(منظور از اطلاعات فیلمهای جمعآوری شده توسط من و امیره، فکر دیگهای نکنید). در همین اثنا کمکم بچههای خوابگاه پیداشون میشد و من برای معرفی، اونها رو با مشابهانی که برای امیر آشنا بودن معرفی میکردم. ایشون معادل مملی هستن، ایشون معادل هادی، ایشون معادل مقداد، ایشون معادل مظفر و ایشون با کلی ارفاق معادل حجت که صد البته شأن حضرت حجت اجل از ایشونه.
با نزدیک شدن به پایان شب ما هم آماده رفتن به ترمینال میشدیم. آماده شدیم. رفتیم ترمینال سوار اتوبوس شدیم و از فرط خستگی هنوز از شهر خارج نشده بودیم که هر دومون خواب هفت پادشاه رو تموم کرده بودیم.