بعد از چندین مدت میخوام بنویسم. تو این چند وقت اتفاقات عجیب و غریب زیادی افتاده اما نمیدونم از کدوم بنویسم.
از بنایی خونه، از عروسی محمد، از دیدار مجدد دوستان قدیمی تو عروسی، از ترک خونه به مقصد دانشگاه، از خونهی مملی اینا، از رسیدن به دانشگاه، از خونهای که گرفتیم، از حسام که دفاع کرد و رفت یا از بیحوصلگی و بیرمقی خودم برای ادامه کار.
(آهی از ته سینه)...نمیدونم، همشون موضوعات خوبی هستن که شاید یه روزی ازشون بنویسم اما الآن....نمیدونم....
......حسام و میگم که دفاع کرد و رفت.
دفاعش خیلی خوب بود، نمرش هم خوب بود. چهار سری هم شیرینی داد که در هر چهار دفعه من حیّ و حاضر بودم.
تو این یک هفته هم کارهای تصفیهش رو انجام داد و دیشب رفت. تا دم در همراهش رفتم و وقتی داشت توی سیاهی کوچه گم میشد، دم در واستاده بودم و نگاش میکردم که داره دو تا ساک سنگین رو در حالی که تلوتلو میخوره با خودش میبره. چند بار برگشت و نگاه کرد و تو سیاهی گم شد. تو تمام لحظاتی که نگاهم به ته کوچه بود، خاطرات دو سال از جلوی چشمام میگذشت.
از روز اول که با هر دو حسین تو اتاقشون بودن و من وارد شدم و اون طوری که بعداً خودشون تعریف کردن، بعد از رفتنم به همدیگه گفته بودن که اینو راه ندیم تو اتاق و با هم به توافق هم رسیده بودن. روزی که گوشیم رو تو اتاق جا گذاشتم و از خواب پروندمش، از روزی که وسائلم رو آوردم تو اتاقشون، تابستونی که با هم گذروندیم، غرغرهایی که سر هم میکردیم، کلاسهایی که میرفتیم، بحثهایی که با هم کردیم و ....
همهی اینا در عرض چند لحظه از جلوی چشمام عبور کرد تا حسام تو سیاهی کوچه گم شد و من چند لحظه به ته کوچه خیره شدم و در رو بستم.
به قول حمزه زندگیه دیگه، کاریش نمیشه کرد.