هر کس ما رو تو دانشگاه میدید فکر میکرد دوتا استاد دانشگاهیم که یه سری جزوه زیر بغلمونه و داریم میریم تا به کلاس برسیم و تدریس رو شروع کنیم اما همین که نزدیک میشد میدید یه سری جزوه و کتابه ریاضی یک و دو و معادلاته که داریم حمل میکنیم.
با حسین، باهم شروع کردیم به درس خوندن، در عین حال که تمرین هم میرفتیم. سایر مواقع هم پای اینترنت بودیم. وقتی میرفتیم تمرین هی میومد در گوشم میگفت "تو منو گول زدی و آوردی تمرین، نمیتونیم درسا رو تموم کنیم" چند لحظه بعد یادش میرفت و میگفت "خداییش صادق عضلات داره میاد رو فرم، دمت گرم که منو آوردی تمرین" خواهشاً شما پیدا کنید پرتقال فروش را. وقتی هم که درس میخوندیم، هر چند دقیقه به هم نگاه میکردیم و یه چیزی در مورد تمرین و ورزش و تیم و عضلات یادمون میومد و با هم در میون میذاشتیم.
این شرح ماوقع شروع تا پایان تصمیم ما برای شرکت تو آزمون دکترا توی این آخر عمری بود. تلاشی که باعث شد جمعاً یک روز درس بخونیم و ببوسیمش و بذاریمش کنار، اون هم به امید اینکه تو عید درس بخونیم که به قول دوستان "میره که ایتو باشه". گرچه چند وقتی هست که حسین نمیاد تمرین اما همچنان عوامل محیطی نمیذارن درس بخونیم. البته حسین همچنان اصرار داره که "نه ما میتونیم، من که قبول میشم".
احتمالاً این دفعه هم فقط یه پولی ریختیم تو جیب سازمان سنجش و .... الفاتحه.