۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

جوان رعنای حسین


امشب، شب هشتم محرم، شب روزه خونیِ علی اکبرِ حسینه. اَشبَهُ النّاس بِالرَسولُ الله. علی اکبر، روز عاشورا، بعد از شهادت یاران حسین رفت پیش پدر تا ازش اجازه جنگ بگیره. پدر در برابر درخواستش مقاومت خاصی نکرد و فقط به جوون رعناش گفت که امیدوارم به دست جدّت، رسول الله سیراب بشی.
علی اکبر از پدرش خداحافظی کرد و به میدان رفت، جنگید و جنگید؛ اونقدر که خسته و زخمی، سرش روی اسب خم شد. اسب او رو به میانه میدان برد و بر زمین انداخت. حسین از این گوشه میدان، نگران و مضطرب، نظاره گر جنگیدن فرزندش بود که از نگاهش پنهون شد. صدای پسرش او رو به سمت خودش کشید که از او کمک می خواست.
حسین دوان دوان به سمت میدان جنگ رفت، از دور می دید که عده ای یک گوشه جمع شده بودن، شمشیرهاشون بالا می رفت و پایین می اومد، حسین به سمت اونها رفت، با اونها جنگید و تار و مارشون کرد. خسته و زخمی، دیگر تاب راه رفتن نداشت، با دو زانو روی زمین افتاد و کشان کشان بالای سر علی اکبر رسید، دید که "قَطَّعوهُ به السُّیوف، عِرباً عِربا"، دید که به دست رسول الله سیراب شد، دید که تنهاش گذاشت و رفت. سر فرزند رو به دامن گرفت، "بَکی بُکاً عالیا" ، با صدای بلند فرزندش را صدا زد و با او وداع کرد. می خواست که جنازه غرق خون اکبر رو به خیمه گاه برگردونه، تاب و توان نداشت، ندا سرداد: جوانان بنی هاشم بیایید/علی را بر سر خیمه رسانید. کمرش از داغ فرزند شکسته بود اما ذکر، روی لبش، همچنان جاری بود: اِلهی، رِضاً بِرِضاک، تسلیماً لِاَمرِک".