امشب، شب عاشوراست. آخرین شب حسین. شب وداع او با زینب و رباب، شب وداع از دنیا. فردا، او و یارانش به آغوش محمد مصطفی و علی پرواز می کنند. در این آخرین شب، حسین یارانش را در خیمه اش جمع کرد، نور خیمه را کم کرد و رو به یاران گفت که من بیعت خود را از شما برداشتم و هیچ انتظاری از شما ندارم، اینها جان من را می خواهند، از تاریکی شب استفاده کنید و جان خود را نجات دهید. عده ای رفتند و سایرین ماندند، همان هایی که انتظار داشت. با آنها نیز گفت که بروید، اما آن یاران موافق یک به یک، گفتند که یک موی تو را به جهانی نمی دهیم و هرگز تو را ترک نخواهیم کرد. او نیز برایشان سنگ تمام گذاشت، وعده بهشت و همجواری با رسول را به آنان داد، بهترین مردم خواندشان و محل شهادت فردایشان را، یک به یک نشانشان داد. آنها را به حال خود گذاشت تا آخرین لحظات زندگی را با خدای خود خلوت کنند.
به سراغ خانواده خویش رفت، سخنان آخر را با آنان گفت و به خیمه خویش بازگشت. مدتی گذشت، زینب، نگران برادر، به سراغش رفت، در خیمه نبود، با ابوالفضل به دنبالش گشتند، دیدند که در دل بیابان می نشیند و می ایستد، از روی زمین چیزی برمی دارد، خار بیابان را کنار می زند، می دانست که فردا چه در انتظار فرزندانش است، می دانست که فردا، جگرگوشگانش را به اسیری می برند.
.
.
اندکی بعد از ظهر عاشورا، پس از رفتن همه، تنها و خسته و رنجور، با کمری شکسته از داغ عزیزان، آماده رفتن به میدان است. بار دیگر به سراغ فرزندانش رفت و با آنها وداع کرد،"عَلَیکُن مِنّی السَّلام". با زینب گفت که پیراهنی کهنه برایش بیاورد، پیراهن را چاک داد و بر تن کرد، به میدان رفت، باز هم آن کوردلان را موعضه کرد اما کلامش کارگر نشد، گفت که کلام حق بر دلتان بی اثر است، نان حرام در شکمتان پر است، اما مگر نمی دانید من که هستم؟چرا با من دشمنی می کنید؟...ندایی از آن میان برخواست: "بُغضاً لِاَبیک"....بر مظلومیت پدرش گریه کرد و راهی میدان شد...
جنگید و جنگید و جنگید... به میدان می رفت و برای شادی فرزندانش برمی گشت و فریاد می زد "لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم"... حرمش با این کلام آرام و دل گرم می شد....برای بار آخر بازگشت...خسته، ایستاد تا استراحتی کند، سنگ بارانش کردند، سنگی به سرش خورد و خون از پیشانی اش جاری شد، خواست خون پیشانی را پاک کند، هموکه علی اصغرش را نشانه گرفت، تیری به سینه اش زد.... نتوانست تیر را بیرون بکشد، خم شد....تیر را از پشت بیرون کشید اما چون ناودان، خون از بدنش بیرون می ریخت...
"هوا ز جور مخالف چون قیرگون گردید/عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید"
بر زمین افتاد...باکش نبود، اما زینب شاهد بود، از تلّ زینبیه ندایی می آمد: "اَما فیکُم مُسلِم".
باران تیر و نیزه بر سرش باریدند، نیزه ی نامردی بر بدنش نشست، با صورت بر زمین آمد، در سجده بود که می گفت: "اِلهی، رِضاً بِرِضاک، تسلیماً لِاَمرِک، لا مَعبودَ سِواک ،یا غیاثَ المُستَغیثین".
فرمانده حرامیان فریاد زد که به خیمه ها حمله کنید، اما غیرت الله، برخواست و بانگ زد که من هنوز زنده ام...
حسین زخمی و تیر خورده، بر زمین گودی قتلگاه در حال ذکر بود، شمر با خنجری آخته وارد شد، بر کمرش نشست، دست به محاسن پسر علی و زهرا، نوه رسول خدا برد و خنجر بر گردنش گذاشت و"قطع رأس الحسین".