خیلی سخته که یک کاری رو از ترس اینکه توش بمونی یا آخر سر شرمندهی طرف مقابل بشی یا به کار خودت نرسی، قبول نکنی و طرف مقابل به خاطر این قبول نکردن، به شدت از دستت ناراحت بشه. اونقدر که حتی حاضر نباشه به حرفت گوش کنه و سریع خداحافظی کنه و بره در عین حال که میگه مشکلی نیست، میگه ناراحت نشدم.
سختتر از اون، اینه که فکر کنی دلیل ناراحتی اون، چیزی باشه که از این مسأله برداشت کرده و تو ندونی چیه و نتونی توضیحش بدی و زبونت بند بیاد. اصلاً شاید اون مسأالهای که باعث این قضیه شده، چیزی نباشه که اون طرف برداشت کرده و فقط یه سوء تفاهم باشه.
سختتر از همهی اینها اینه که، بعد از این مسأله سرت داغ میشه، آمپرت میچسبه به سقف و نمیتونی هیچ کاری بکنی و به هیچ چیز دیگهای فکر کنی به غیر از اینکه "من اشتباه کردم یا اون؟"، "منظور رو درست نرسوندم یا اون غلط برداشت کرده؟"، "شاید اصلاً حرف زدن بلد نیستم"، شاید .....
اگه تو یه همچین وضعیتی گیر بکنی، چیکار میکنی؟