۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

The Teacher Who had Been Tokhs


همیشه به علی می‌گفتم:((این همه بلایی که شاگردهات سرت می‌یارن حقته، تا تو باشی دیگه معلمات رو نپیچونی، سر کلاس تخس بازی درنیاری))
علی همیشه به من می‌گفت:((به جان صادق من اصلاً بچه‌ی تخسی نبودم، مثبتِ مثبت، ردیف اول هم می‌نشستم))
اون وقت من بهش می‌گفتم:((خاک تو سرت، می‌گم از روز اول حالم ازت بهم می‌خورد، به خاطر همین بود، اصلاً من از همون دبیرستان، از بچه‌هایی که ردیف جلو می‌شستن و هرچی معلم می‌گفت، با اشاره سر و تکان دادن تمام اعضا و جوارح، از جمله زبون می‌گفتن "درسته، درسته" بدم می‌اومده))
این‌ها رو بهش می‌گفتم اما تهِ دلم، پیش خودم، می‌گفتم:((وای اگه این بچه مثبت بوده و این بلاها سرش اومده، وامصیبتا به حال من، پوستم کنده‌ست))
از اون موقع سال‌ها گذشته، چیزی حدود 4 سال. اما الآن، اون چیزی که می‌ترسیدم به سرم اومد. کلاس رو دودَر کردن. نیومدن سر کلاس. هرچقدر تو دانشگاه و دبیرستان، رو اعصاب استاد و معلم راه رفتم، هرچقدر به زور بچه‌ها رو از کلاس انداختم بیرون تا کلاس تعطیل شه، حالا اون بلاها داره سر خورم میاد.