۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

رَکَب


اپیزود دوم-روز صِفْرم و اوّل یک‌شنبه، دوشنبه
روز یک‌شنبه، روز قبل از این که امیر بیاد(اینجا) زنگ زدم به خانوم هم‌کلاسی،
-سلام خانوم همکلاسی،
-سلام آقای م.صادق،
-ببخشید مزاحم شدم، فقط می‌خواستم بپرسم که شما امروز رفتید پیش دکتر یا نه، چون من پیداش نکردم،
-نه اما گفته فردا بعد از کلاس بیا، ساعت 4 می‌رم پیشش، 2 تا 4 سرِ کلاسه،
-ممنون، حالا من هم ببینم چطور میشه، احتمالاً بعد از شما می رم، هست که؟
-آره، گفت 4 تا 6 هست،
-ممنون، خداحافظ،
فرداش، یعنی روزی که امیر اومد پیشم و بعد از اینکه اومد آزمایشگاه(ر.ک همونجا پاراگراف چهارم)، 20 دقیقه مونده به چهار راه افتاد به سمت اتاق استاد، تا به قولی رَکَب زده باشم و قبل از رسیدن خانوم همکلاسی برم توی اتاق استاد.
با هزار امید و آرزو رفتم دانشکده، طبقه‌ی چهارم. تا رسیدم بالای پله‌ها، از دور دیدم که در اتاق استاد بازه،
-جوون، الآن می‌رم تو،
تا رسیدم دم در اتاق استاد، دیدم دکتر داره با یکی صحبت می‌کنه، صدا واسم آشنا بود،
تا سرم رو انداختم داخل اتاق، دیدم خانوم همکلاسی توی اتاق نشسته و داره از استاد سوال می‌کنه، چیزی برای گفتن نداشتم، متعجّبانه از جلوی در اومدم کنار، فقط این جمله اومد زیر زبونم: "امیر....رَکَب خوردیم، فروختنمون".ْ