۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

ثروت یک شبه


زینگ زینگ(صدای زنگ در خونه)
-بله، سلام آقای همسایه.......نه مشکلی نیست.....خواهش می کنم.......الآن می‌رسم خدمتتون.
من: م.رضا بیا برو دم در. این، آقای همسایه می‌گه مهمون دارن، می‌خوان ماشینشون رو بذارن تو پارکینگ ما، معلوم نیست چه لکنته‌ای هست.
م.رضا: مگه خودشون پارکینگ ندارن.
من: چرا، ولی میگه جا نمیشه توش، فکر کنم مهمونشون راننده تاکسیه، با وَن(VAN) اومده.
م.رضا رفت و چند دقیقه بعد اومد.
م.رضا: بیا وَن یارو رو ببینی.
رفتم دیدم عجب وَنی بود. اما هرچی بود یک شب مال ما بود و اینقدر تاثیرگذار بود که م.رضا هی به بابا میگه که بابا من از این‌ها می‌خوام. این هم عکس وَنِ مهمونِ آقایِ همسایه با پیژامه.
 ------------------------------
مثکه برخی عزیرانِ دانشمند متوجه منظور من نشدند.
اولاً که این پیژامه پوش خودمم.
دوماً نکته قابل توجه عکس فوق آرم وسط رینگ ماشینه.
سوماً آدم بعضی وقتا از فکرش استفاده کنه بد نیست ها!!!........

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

سفر


تو این مدتی که نبودم، رفته بودیم مسافرت. جای شما خالی، خیلی خوش گذشت. هوا توپ بود، خنک و بعضی وقت‌ها سرد. از شانس خوب ما هم رفتنی و هم برگشتنی، جاده خلوت بود و ترافیکی در کار نبود.
اولین نکته‌ی قابل تامل در مسافرت نماز شکسته‌ست که خیلی حال می‌ده و با اتمام سفر دل آدم واسش تنگ میشه. البته نکات مثبت زیاده که به اون‌ها هم می‌رسیم.
گذشته از دیدن فامیل و خوش و بش و هوای صاف و آرامش و رهایی از سروصدا، غذاهای متنوع فامیل و تعارفات زیادشون باعث می‌شه آدم خودش رو قانع کنه که "وقتی اینقدر تعارف می‌کنن، زشته نخوریم" و "یه شب هزار شب نمیشه" و "ولش کن، چاق شدم که شدم، به درک" و نتیجه اینکه سه کیلو چاق می‌شی، در عرض یک هفته.
اما نکته منفی اینکه قبل از تعطیلات با خودت قرار می‌ذاری که درس بخونی و ال بکنی و بل بکنی و دفتر و دستک و همراه خودت می‌بری مسافرت، اما با رسیدن به مقصد، دریغ از یک ورق از صفحات اون‌ها که زده بشه و با برگشتن به خونه پیش خودت می‌گی: "این یه هفته رو که نخوندی، این سه چهار روز هم روش، می‌ری دانشگاه می‌خونی". آخه یکی نیست بگه: "دانشمند، بعد از این همه مدت نفهمیدی که تو....آدمِ دقیقه‌ی نودی....کِی تو تعطیلات درس ‌خوندی که این دفعه دوم باشه؟".
بدترین نکته سفر، بچه‌های فامیل بودن که باباهاشون رو به من، بهشون می‌گفتن: "ببین مهندس چی‌ می‌گه...درس باید بخونی" و رو به من می‌گفتن: "مهندس بهش بگو". من هم از روی اجبار می‌گفتم: "بله پسر جون، بابات درست می‌گه، باید درس بخونی تا موفق بشی". اما خدا وکیلی ته دلم گیر کرده بود که داد بزنم و بگم: "گور بابای درس، نخون، برو حالشو ببر، بازی کن، فوتبال بازی کن".
اما نکته‌ی آخر. برگشتنی، دم عوارضی قم-تهران، خدا نصیبتون نکنه، به قضای حاجت محتاج شدم .... شدید. همین‌طور که توی دستشویی دم عوارضی در حال قِرِکمر بودم، یه قیافه‌ی آشنا دیدم....داد زدم: "اوهوی". نشنید. گفتم: "یونس". برگشت. بلافاصله شناخت. یه 5 سالی بود که همدیگر رو ندیده بودیم که این دفعه قسمت شد تو دستشویی عوارضی همدیگر رو ملاقات کردیم. خدا نصیبتون کنه، هم قضای حاجت شدید رو هم رهایی و آزادی بعدش رو هم ملاقات یه دوست قدیمی توی دستشویی عوارضی رو.

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

دُکمه


می‌دونید تو چه عصری هستیم؟
.
.
تکنولوژی؟
نه، عصر عصرِ دُکمه‌ست. یه دُکمه می‌زنی می‌ری آسمون، یه دُکمه می‌زنی می‌ری اون سر دنیا، یه دُکمه می‌زنی با اون سر دنیا حرف می‌زنی، یه دُکمه می‌زنی .....
تو این عصر دکمه
نوروز باستانی‌تون مبارک

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

من و امیر 2


بیا و خوبی کن : اینجا. کار خیر هم که می‌کنی، باز هم بدهکاری.
من و امیر 1

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

The Teacher Who had Been Tokhs


همیشه به علی می‌گفتم:((این همه بلایی که شاگردهات سرت می‌یارن حقته، تا تو باشی دیگه معلمات رو نپیچونی، سر کلاس تخس بازی درنیاری))
علی همیشه به من می‌گفت:((به جان صادق من اصلاً بچه‌ی تخسی نبودم، مثبتِ مثبت، ردیف اول هم می‌نشستم))
اون وقت من بهش می‌گفتم:((خاک تو سرت، می‌گم از روز اول حالم ازت بهم می‌خورد، به خاطر همین بود، اصلاً من از همون دبیرستان، از بچه‌هایی که ردیف جلو می‌شستن و هرچی معلم می‌گفت، با اشاره سر و تکان دادن تمام اعضا و جوارح، از جمله زبون می‌گفتن "درسته، درسته" بدم می‌اومده))
این‌ها رو بهش می‌گفتم اما تهِ دلم، پیش خودم، می‌گفتم:((وای اگه این بچه مثبت بوده و این بلاها سرش اومده، وامصیبتا به حال من، پوستم کنده‌ست))
از اون موقع سال‌ها گذشته، چیزی حدود 4 سال. اما الآن، اون چیزی که می‌ترسیدم به سرم اومد. کلاس رو دودَر کردن. نیومدن سر کلاس. هرچقدر تو دانشگاه و دبیرستان، رو اعصاب استاد و معلم راه رفتم، هرچقدر به زور بچه‌ها رو از کلاس انداختم بیرون تا کلاس تعطیل شه، حالا اون بلاها داره سر خورم میاد.

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

مقام صبر

امروز یکی از زیباترین غزل‌های حافظ رو براتون می‌ذارم(البته به نظر من) که توسط تعداد بیشماری از خوانندگان مشهور کشورمون خونده شده. البته شاید بیشتر باشن اما من همین‌ها رو پیدا کردم. اگه باز هم پیدا کردین به من بگید. استاد محمد‌رضا شجریان و عهدیه، اکبرگلپایگانی، علیرضا قربانی، محسن نامجو، سید‌خلیل عالی‌نژاد و علیرضا افتخاری. فایل‌های صوتی این شعر که توسط خوانندگان مذکور خونده شده رو می‌تونید از اینجا دانلود کنید. هم حافظ زیبا گفته و هم اون‌ها زیبا خوندن.

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود/وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر/آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه/کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان/باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو/لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من/آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب/یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی/مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست/سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست/دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود.
برداشته شده از سایت گنجور
وبا تشکر از کیابلاگ و پرشین‌تولز

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

استرالیا


تلویزیون، شبکه‌ی 4، داشت یه مستند در مورد حیات وحش و به صورت اخص زندگی مورچه‌ها نشون می‌داد.
محسن:((مورچه‌ها هم موجودات عجیبی هستند ها!!!!. هم مورچه‌ها، هم زنبورها))
ابراهیم:((آره اتفاقاً اون دفعه داشت استرالیا رو نشون می‌داد، اونجا هم از این موجودات عجیب، غریب زیاد داره))
من:((آره، یادمه چند سال پیش، تلویزیون داشت بازیه ایران-استرالیا رو نشون می‌داد، اون هم تو استرالیا بود))
محسن:((راست می‌گه یادمه، اون موقع تو بچه بودی، یادت نیست، عجب بازی‌ای کرد ایران، یه سری موجودات عجیب هم اون‌جا بودن))
من:((آره... مارک بوسنیچ....))
محسن:((آره....هری کیول....))
ابراهیم، مات و مبهوت به ما دو نفر نگاه می‌کرد، بعد از جاش پا شد و گفت:((بابا شماها دیوانه‌اید ......))
صدای خنده‌ی من و محسن فضا رو پر کرد.

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

این چند روز


تو این چند روز، روزهام به بطالت گذشته. قبلاً یه اتفاقاتی می‌افتاد.
تو این چند روز، پروژه‌ی جلو نمی‌ره. قبلاً یه اتفاقاتی می‌افتاد.
تو این چند روز، خوابگاه به شدت خلوت شده. قبلاً شلوغ‌تر بود و یه اتفاقاتی می‌افتاد.
تو این چند روز، تو اینترنت رفتن لذت نداشت. قبلاً لذتش بیشتر بود چون توش یه اتفاقاتی می‌افتاد.
تو این چند روز، سفره‌ی ناهار و شاممون تو خوابگاه، 2 نفره بوده. قبلاً شلوغ‌تر بود و سر سفره یه اتفاقاتی می‌افتاد.
تو این چند روز، چند تا خبر ناخوشایند از برخی دوستانِ هم‌کلاسی بود، قبلاً خبر بدی در کار نبود چون همچین اتفاقاتی نمی‌افتاد.
تو این چند روز، ...... نمی‌دونم چم شده اما دیگه حال و حوصله گذشته نیست. شاید دلیلش دوری از دوستان و محیط گرم و پرشور خوابگاه باشه، گرچه من هنوز تو خوابگاهم اما بقیه نیستن.
محسن میگه دلیلش استرس ناشی از پایان‌نامه‌ست که خودش می‌گه بی‌مورده چون من کارم خوب پیش رفته. گرچه خودم چنین فکری نمی‌کنم، که این هم دلیلش استرسه.
خلاصه تو این چند روز هیچی مثل گذشته نیست.

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

فریدون مشیری و فردوسی

چند وقت پیش یک شعر از فریدون مشیری دیدم در مورد فردوسی. در مورد کسی که ما الآن فارسی حرف زدنمون رو مدیون اونیم. کسی که کاخی از نظم بنا کرد که از باد و باران گزندی نمی‌بیند. این هم از شعر:

این دفتر دانایی، این طرفه ره آورد،
الهام خدایی ست که « فردوسی توسی»
از جان و دل آن را بپذیرفت،
با جان و دل خویش، بیامیخت،
بیاراست، بپرورد؛
***
ده قرن فزون است که در پهنه گیتی
میدان شکوهش را،
کسی نیست هماورد!
***
ده قرن از این پیش
آیا کسی دیده که این مرد
با آتش پنهانش
با طبع خروشانش
سی سال، شب و روز، چه ها گفت، چه ها کرد.
***
امروز هنوز از پس ده قرن که این ملک
در دایره دوران گشته ست،
آیا چه کسی داند سی سال در آن عهد
بر این هنری مرد سخنور چه گذشته ست؟
***
انگیزه اش از گفتن شهنامه چه بوده ست
سیمای اساطیری ایران کهن را
آن روز، چرا گرد ز رخسار زدوده ست؟
سی سال، برای چه، برای که سروده ست!
***
می دید وطن را، سراپا همه درد است.
می دید که خون در رگ مردم
افسرده و سرد است.
آتشکده ها خالی و خاموش
آزادی در بند
لبخند فراموش
بیگانه نشسته ست بر اورنگ
از ریشه دگرگون شده فرهنگ ...
می گفت که : - « هنگام نبرد است »
با تیغ سخن روی بدان میدان آورد.
***
سی سال به پیکار، بر آن پیمان، پیمود
جان بر سر پیکارش فسرده و نیاسود
وجدانش بیدار
ایمانش روشن
جام مایه شعرش همه ایرانی و ایران
طومار ما نسب نامه گردان و دلیران
نظمی که پی افکند،
کاخی که بنا کرد!
***
شهنامنه به ایران و ایرانی می گفت:
-
یک روز شما در تن تان گوهر جان بود!
یک روز شما بر سرتان تاج کیان بود
وان پرچمتان رایت مهر و خرد و داد
افراشته بر بام جهان بود!
***
شهنامه به آن مردم خود باخته می گفت :
بار دگر آن گونه توانمند، توان بود.
***
این دفتر دانایی،
ای طرفه ره آورد
الهام خدایی
فرمان اهورا ست؛
روح و وطن ماست که فردوسی توسی
با جان و دل خویش بیامیخت، بیاراست، بپرورد؛
آنگاه چنین نغز و دل افروز و دلاویز
در پیش نگاه همه آفاق بگسترد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

ازدواج


تو این چند وقت، هر بار که به خونه سر زدم و توی جمع خانوادگی شروع به صحبت کردم، یه جورایی، نمی‌دونم چجوری و توسط کی، صحبت "تجرّدِ" من و "گناه تجرّد" و "تأهل خوبه" و "من می‌خوام عمو بشم" و "یا زن بگیر یا بزن کنار ما بگیرم" و "بابا تواین‌کاره نیستی" و "خبریه؟ دوستی، چیزی داری؟"و "شما هم آره آقای م.صادق"، به میون اومد.
هر دفعه به بهانه‌ای در می‌رفتم، اما این دفعه یه فرقی داشت. باز هم بحث مذکور درگرفت اما ایندفعه با حضور مادربزرگ.
صحبت‌‌های مادربزگ رو که نمی‌فهمیدم(ترکی دانشیر)، اما همه باهم صحبت می‌کردن و حرف‌های همدیگر رو تأیید می‌کردن و سرآخر می‌گفتن که ازدواج کن. تنها چیزی که من متوجه شدم، این بود که مادربزرگ، همچین اصرار خاصی هم برای ازدواج من نداره یا لااقل شروط خاصی داره. داشتن صحبت می‌کرد که بین اون‌ همه حرف مادربزرگ، شنیدم که گفت:((آلما))
با شنیدن این حرف، شانتاژ رو شروع کردم و داد و هوار راه انداختم که، "بیا ... بزرگتر که می‌گه نگیر، من رو حرفش حرف نمی‌زنم"، "احترام بزرگتر واجبه"، "بزرگتر حتماً یه چیزی می‌دونه که می‌گه".
 القصه ... به هر بدبختی که بود، از مخمصه‌ای که توش گیر کرده بودم، خلاص شدم. اما دور نیست اون روزی که صمٌ بُکم، بشینم یه گوشه‌ای و هرچی دیگرون می‌بُرن و می‌دوزن، بگم:"باشه"، "چَشم"، "هرچی ‌بزرگترا بگن"، "فرمایش شما مطاع"، "سَمعاً و طاعَتاً".