همیشه به علی میگفتم:((این همه بلایی که شاگردهات سرت مییارن حقته، تا تو باشی دیگه معلمات رو نپیچونی، سر کلاس تخس بازی درنیاری))
علی همیشه به من میگفت:((به جان صادق من اصلاً بچهی تخسی نبودم، مثبتِ مثبت، ردیف اول هم مینشستم))
اون وقت من بهش میگفتم:((خاک تو سرت، میگم از روز اول حالم ازت بهم میخورد، به خاطر همین بود، اصلاً من از همون دبیرستان، از بچههایی که ردیف جلو میشستن و هرچی معلم میگفت، با اشاره سر و تکان دادن تمام اعضا و جوارح، از جمله زبون میگفتن "درسته، درسته" بدم میاومده))
اینها رو بهش میگفتم اما تهِ دلم، پیش خودم، میگفتم:((وای اگه این بچه مثبت بوده و این بلاها سرش اومده، وامصیبتا به حال من، پوستم کندهست))
از اون موقع سالها گذشته، چیزی حدود 4 سال. اما الآن، اون چیزی که میترسیدم به سرم اومد. کلاس رو دودَر کردن. نیومدن سر کلاس. هرچقدر تو دانشگاه و دبیرستان، رو اعصاب استاد و معلم راه رفتم، هرچقدر به زور بچهها رو از کلاس انداختم بیرون تا کلاس تعطیل شه، حالا اون بلاها داره سر خورم میاد.
دِ آخه تو مگه خودت شاگرد نبودی، مگه استادا رو فحش نمیدادی که چرا آدمو مجبور میکنن تا هفته آخر بیاد سر کلاس، مگه ...
پاسخحذفبابا یه کم جنبه داشته باش، بچه مردمو میخوای تا دو فروردین بکشونی سر کلاس؟
حقت بيد!
پاسخحذف