۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

خاموشی


خاموشی رو زده بودن. تازه ساعت 10 شده بود و بچه‌ها هم کم‌کم داشتن می‌خوابیدن. من توی تختم دراز کشیده بودم و داشتم فکر می‌کردم. به فردا، به آینده، به اینکه چرا حسن و امیر نیومدن. از صبح رفته بودن مرخصی شهری و تا الآن برنگشته بودن.
نور چراغی که راهروی بیرون رو روشن می‌کرد، از پنجره‌ی بزرگ آسایشگاه به داخل میومد و من می‌تونستم بچه‌هایی رو که حین مسواک زدن، با دَهَنِ بسته و پر از کف، با کلماتی مبهم باهم حرف می‌زدن، ببینم.
روی طبقه‌ی بالایی تخت سمت راست، مهدی، زودتر از همه خوابیده بود.
تو فکر بودم که یه سایه از جلوی پنجره‌ رد شد و با عجله، با بچه‌هایی که بیرون ایستاده بودن سلام‌و‌علیک کرد و به سمت در آسایشگاه اومد. امیر بود. با یه پلاستیک کیک یزدی، به سرعت اومد داخل و با ته لهجه‌ی شمالیش به من سلام کرد.
-سلام صادق. مهدی خوابه؟
-آره، یه چند دقیقه‌ای هست
به طرف مهدی رفت و انگار کار حیاتی باهاش داشته باشه، تکونش داد،
-مهدی....مهدی.....مهدی
مهدی از خواب پرید و تو همون حال، با صدایی که از ته چاه در می‌اومد گفت:
-ها....چیه؟ چی شده؟
امیر پلاستیک رو بالا گرفت و گفت:
-مهدی، برات کیک خریدم....بیا
من که می‌دونستم مهدی چقدر رو خوابش حساسه، بلند بلند شروع کردم به خندیدن. به زور می‌تونستم خودم رو کنترل کنم، جلوی دهنم رو گرفتم تا بچه‌هایی که خوابن بیدار نشن. مهدی که به حرف امیر توجه خاصی نکرده بود دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت و پتو رو کشید روی خودش. اما امیر که انگار منتظر چیزی بود، همونجا ایستاده بود.
تو همین حال بودیم که حسن اومد داخل و به سمت امیر و مهدی رفت. اون هم انگار کار مهمی با مهدی داشت،
-مهدی .... مهدی .... مهدی
-چیه؟ چی شده؟
-مهدی .... امیر می‌خواست بیدارت کنه من نذاشتم، بیا این هم کیک‌هایی که گفته بودی بخریم
ایندفعه دیگه قابل کنترل نبود، با صدایی بیشتری نسبت به دفعه قبل شروع کردم به خندیدن. امیر و حسن هم همراه من شروع کردن به خندیدن.
مهدی که ناباورانه داشت به ماها نگاه می‌کرد، رو کرد به امیر و گفت،
-امیر، خیلی گاوی، خیلی
حرف‌هاش باعث می‌شد تا خنده‌ی ما بیشتر بشه و کنترلش سختتر بشه. امیر و حسن رفتن تا بخوابن اما من هنوز می‌خندیدم. مهدی که حسابی از دست من کفری بود، سرش رو از تخت آورد پایین و شروع کرد به فحش دادن به من،
-...، خفه شو، ...، ببند دهنتو،
از پَس من که برنیومد، پتو رو کشید رو خودش و خوابید،
من هم تا چند دقیقه می‌خندیدم و بعد گرفتم خوابیدم. اون ماجرا تموم شد اما مهدی تا سه روز با ما سه نفر حرف نمی‌زد.

۵ نظر:

  1. نه پس می خواستید باهاتون حرف هم بزنه بی نوا!

    پاسخحذف
  2. البته که حق داشت، البته که نباید می خندید، اما نمی دونید چه حالی داد، چقدر خندیدیم بهش.

    پاسخحذف
  3. سلام
    عیدت مبارک پسرم
    همین کارا رو کردین که خونه به پسر مجرد نمیدن دیگه.
    شما الان شدین مثل زمان جاهلی ما :)
    قرار بود از خونه ای که گرفتین تعریف کنی، این آسایشگاه چیه پس؟

    پاسخحذف
  4. به ناشناس:
    سلام مادربزرگ، عید شما هم مبارک.
    این آسایشگاه مال زمان آموزشیه. از خونه مون هم تعریف می کنم.البته قبلاً هم تعریف کردم. برو به بایگانی به تاریخ 7 سپتامبر 2010 و 2 سپتامبر 2010.

    پاسخحذف

علاوه بر نوشتن نظر خود، می توانید نظرتان را بوسیله سه گزینه ی عالی، جالب و افتضاح که در انتهای متن آمده است، بیان کنید.