۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

روزی پر از کارهای مفید


صبح تا ظهر و ظهر تا بعدازظهر به بطالت گذشت. صبحونه با چایی، ناهار، چایی، قُل قُلی. مَمَّد هم اومد پیشمون. ناهار رو با اون زدیم.
حول و حوشِ ساعت 5 بعدازظهر، مصطفی زنگ زد که، یه کتاب می خوام، برو برام بِخَر!!!!!!
با مَمَّد راهیِ انقلاب شدیم. با مترو، بعدشم با بِرت(بهش BRT و یا اتوبوس های چَپ دَرِ زَن جلو هم می گن). رسیدیم انقلاب. کتاب رو که گیر نیاوردیم، سه شنبه هم که نبود بریم سینما، خواستیم یه چند تا کتاب رمان هم بخریم که فلوس موجود نبود و خدا رو شکر بی خیال شدیم. زنگ زدیم به مصطفی و اظهار عذرخواهی که کتاب نبود. گفت:"کتاب و ولش کن، تهران چه خبر؟"
گفتم:"هیچی....فقط پُر مأموره".
یهو برگشت گفت:"نگیرنت....شما ضد انقلابید".
بیا، حالا همه انقلابین، ما ضدانقلاب.
نکته جالب و قابل اعتنا در انقلاب، مانور و نمایش قدرت نیروی انتظامی بود. هی با این ماشینای سیاه و شاستی بلند،  می رفتن و میومدن. آژیر می کشیدن و ملّت رو می ترسوندن. یکی نیست بگه، اون موقع که موقعِشه که فقط عرضه کتک خوردن دارید، خیلی هم عرضه به خرج می دید، با ماشین از روی مردم رد می شید، یا به قول آقای رادان "با مردم تصادف می کنید".
دیدیم کار خاصی که نکردیم، بیایم یه دو تا شعار بدیم!!!!!.... .
گفتم:" مَمَّد، اگه دستم رو بلند کنم بگم، مرگ بر ، چی میشه؟ کتکمون می زَنَن؟".
گفت:" خوب تا اومد بزنه، می گیم، مرگ بر آمریکا".
گفتم:"می ترسم، تا بگم، مرگ بر، باتوم بیاد تو سرم و نوبت به آمریکاش نرسه".
تو همین حال و اوضاع و موقع رد شدن از وسط میدون بودیم، که مَمَّد گفت:"ریدیم به ترافیک، دقت کردی؟"
گفتم:"دقت به چی؟ ریدن یا ترافیک؟".
چیزی نگفت، از خیابون رد شدیم و رفتیم، اون طرف، جاتون خالی، گشنمون بود، رفتیم یه آش شله قلم کار زدیم، تو آشییِ نیکو صفت.
تموم شد و زدیم بیرون، گفتم:" مَمَّد، دستت درد نکنه".
فهمید منظورم چیه، گفت:"گه خوردی...".
گفتم:"یَحتَمِل ما الآن آش نخوردیم؟ چرا گه؟".
گفت:"همینطوری...مرامی، چون خیلی وقت بود ندیده بودمت".
پایان روز هم هنوز فرا نرسیده، اما بعید می دونم کار خاص و مفیدی بکنم،.البته جای شکرش باقیه که امروز مثل دیروز، از رو دنده شانس بلند نشدم، وگرنه الآن به جای نوشتن این متن، یا همراه مَمَّد داشتم کتک می خوردم یا به رابطه با ضدانقلاب و انگلیس و آمریکا اعتراف می کردم.
از بکار بردن واژه های نامأنوس عذرخواهی می کنم.

۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

روزِ شانس


امروز، صبح زود از خونه زدم بیرون. خودم رو رسوندم به ماشینها و سوار یه سمند شدم، گفتم الآن دیگه راحت می رسم، اما چشمت روز بد نبینه، یارو آخرِ رعایتِ قوانین بود، کُشت ما رو، تازه موقع پیاده شدن، جای درست و حسابی که پیادمون نکرد. یه جا نگه داشت و گفت: "از این پل هوایی برید اونور، می رسید!!!!........" بیا، همه رو برق می گیره، مارو....
رفتم ایستگاه مترو. تا رسیدم به سکو، قطار رفت. منتظر بعدی شدم، رسید و سوار شدم. ایستگاه سعدی پیاده شدم، رفتم جمهوری. چند تا قطعه می خواستم، هیچ کس اسمشون رو هم نشنیده بود، یارو می گفت:"اصلاً چی هست، واسه چی می خوای؟ به جاش بیا مقاومت ببر!!!!!......"
هیچی....رفتم میدون جمهوری، سوار مترو شدم رفتم صادقیه، وحید کلید رو گذاشته بود پیش اکبر آقا، سوپری محل. گرفتم و رفتم بالا. پیش خودم می گفتم که الان می رَم راحت یه چایی و بعدش یه چُرت. کلید رو آماده کردم که در رو باز کنم، یهو دیدم یه خیر ندیده ای کلید انداخته تو قفل و چرخوندتش، تازه کلید هم گیر کرده داخل. هر چی زور زدم کلید در نیومد. رفتم حسن رو آوردم، مستخدم ساختمون. با یه عنبردست اومد و کلید رو کشید بیرون. تازه امیدوار شده بودم که یهو دیدم کلید هم تو نمی ره، توپیِ قفل چرخیده بود. آدرس قفل ساز رو از حسن گرفتم و رفتم آوردمش. 2 دقیقه روش کار کرد و در رو باز کرد، گفت:"می شه 6 تومن"،تازه بدون پول توپی جدید. به زور به 4500 راضیش کردم و رفت. تازه وحید پول قفل ساز رو هم نداد.
نشستیم، وحید اومد، یه چایی و ناهار زدیم. شد بعدازظهر، من راه افتادم بِرَم دکتر. خیابونا شلوغ بود، از صادقیه تا آزادی 20 دقیقه تو راه بودم. از اونجا هم تا مطب دکتر نیم ساعت. تو راه رفتن، یک جا راه بندون بود، پرسیدیم چه خبره؟ گفتن یه آدم مُثله شده، تو پلاستیک، با بسته بندی بهداشتی، کنار دیوار یه خرابه پیدا کردن. مردم هم، مثل همیشه، واستاده بودن به تماشا.
رفتم پیش دکتر، گفت:"کجا بودی تا حالا، بعد از 4 ماه اومدی؟ به به، وضع موهات هم بدتر شده، کچل شدی"، خلاصه یه مشت دارو ریخت تو دامنمون و کلی هم خرج تراشید. داشتم برمی گشتم که یادم افتاد وحید یک چک پول پنجاهی بهم داده، گشتم تو جیبام نبود، زنگ زدم به وحید، گفت:"نه، به من ندادیش". بیچاره شدم. پنجاه تومن هم اینجا پیاده شدیم.
سوار شدم بیام آزادی، تمام مدت تو فکر چک پول بودم. خیابون ها هم از قبل شلوغتر بودن، به خاطر راه پیمایی میلیونی مردم همیشه در صحنه ی ایران. چند تا تصادف و راه بندون رو رد کردیم تا رسیدیم. ایندفه یک ساعت تو راه بودم. تازه از آزادی تا صادقیه هم به بدبختی اومدم. حالا هم نشستم کنار وحید، اون فیفا بازی می کنه و من منتظر بلای بعدی اَم. شاید سقف بیاد پایین.

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

دروغ


فرق دروغ و راست چیه؟ تو این دنیایی که خیلی ها دوست دارن حرفی رو که دلشون می خواد بشنون نه حرف حقیقت رو.
این روزها، همه جا پر از حرف های راست و دورغِ قاطی شده با همه که آدم نمی تونه بفهمه کدومش راسته و کدومش نیست.
مرگِ من ... نه ... جوون هر کی دوست داری، فرقش چیه؟، اگه من حرف راستی بزنم که تو بدت بیاد خوبه یا حرف دروغی که تو خوشت بیاد؟

۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

حسین


امشب، شب عاشوراست. آخرین شب حسین. شب وداع او با زینب و رباب، شب وداع از دنیا. فردا، او و یارانش به آغوش محمد مصطفی و علی پرواز می کنند. در این آخرین شب، حسین یارانش را در خیمه اش جمع کرد، نور خیمه را کم کرد و رو به یاران گفت که من بیعت خود را از شما برداشتم و هیچ انتظاری از شما ندارم، اینها جان من را می خواهند، از تاریکی شب استفاده کنید و جان خود را نجات دهید. عده ای رفتند و سایرین ماندند، همان هایی که انتظار داشت. با آنها نیز گفت که بروید، اما آن یاران موافق یک به یک، گفتند که یک موی تو را به جهانی نمی دهیم و هرگز تو را ترک نخواهیم کرد. او نیز برایشان سنگ تمام گذاشت، وعده بهشت و همجواری با رسول را به آنان داد، بهترین مردم خواندشان و محل شهادت فردایشان را، یک به یک نشانشان داد. آنها را به حال خود گذاشت تا آخرین لحظات زندگی را با خدای خود خلوت کنند.
به سراغ خانواده خویش رفت، سخنان آخر را با آنان گفت و به خیمه خویش بازگشت. مدتی گذشت، زینب، نگران برادر، به سراغش رفت، در خیمه نبود، با ابوالفضل به دنبالش گشتند، دیدند که در دل بیابان می نشیند و می ایستد، از روی زمین چیزی برمی دارد، خار بیابان را کنار می زند، می دانست که فردا چه در انتظار فرزندانش است، می دانست که فردا، جگرگوشگانش را به اسیری می برند.
.
.
اندکی بعد از ظهر عاشورا، پس از رفتن همه، تنها و خسته و رنجور، با کمری شکسته از داغ عزیزان، آماده رفتن به میدان است. بار دیگر به سراغ فرزندانش رفت و با آنها وداع کرد،"عَلَیکُن مِنّی السَّلام". با زینب گفت که پیراهنی کهنه برایش بیاورد، پیراهن را چاک داد و بر تن کرد، به میدان رفت، باز هم آن کوردلان را موعضه کرد اما کلامش کارگر نشد، گفت که کلام حق بر دلتان بی اثر است، نان حرام در شکمتان پر است، اما مگر نمی دانید من که هستم؟چرا با من دشمنی می کنید؟...ندایی از آن میان برخواست: "بُغضاً لِاَبیک"....بر مظلومیت پدرش گریه کرد و راهی میدان شد...
جنگید و جنگید و جنگید... به میدان می رفت و برای شادی فرزندانش برمی گشت و فریاد می زد "لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم"... حرمش با این کلام آرام و دل گرم می شد....برای بار آخر بازگشت...خسته، ایستاد تا استراحتی کند، سنگ بارانش کردند، سنگی به سرش خورد و خون از پیشانی اش جاری شد، خواست خون پیشانی را پاک کند، هموکه علی اصغرش را نشانه گرفت، تیری به سینه اش زد.... نتوانست تیر را بیرون بکشد، خم شد....تیر را از پشت بیرون کشید اما چون ناودان، خون از بدنش بیرون می ریخت...
"هوا ز جور مخالف چون قیرگون گردید/عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید"
بر زمین افتاد...باکش نبود، اما زینب شاهد بود، از تلّ زینبیه ندایی می آمد: "اَما فیکُم مُسلِم".
باران تیر و نیزه بر سرش باریدند، نیزه ی نامردی بر بدنش نشست، با صورت بر زمین آمد، در سجده بود که می گفت: "اِلهی، رِضاً بِرِضاک، تسلیماً لِاَمرِک، لا مَعبودَ سِواک ،یا غیاثَ المُستَغیثین".
فرمانده حرامیان فریاد زد که به خیمه ها حمله کنید، اما غیرت الله، برخواست و بانگ زد که من هنوز زنده ام...
حسین زخمی و تیر خورده، بر زمین گودی قتلگاه در حال ذکر بود، شمر با خنجری آخته وارد شد، بر کمرش نشست، دست به محاسن پسر علی و زهرا، نوه رسول خدا برد و خنجر بر گردنش گذاشت و"قطع رأس الحسین".

۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

علمدارِ حسین


امشب شب تاسوعاست. شب علمدارِ حسین، عباس. شیر حیدر کرّار، شه باوفا، سقّای تشنه لب، برادر زینب، ستون خیمه حسین و امید فرزندان او. در روز عاشورا، عباس بن علی، رفت تا از برادر اجازه جنگ بگیرد، برادر به او اجازه نداد، یا لااقل این اجازه را به بعد از آوردن آب برای اهل حرم موکول کرد.
عباس با مشک ها رفت، مشک ها را در آب زد و پُر کرد، آب را در دست گرفت و جلوی صورت آورد، "فذکَّرَ عَطَشَ الحُسَین" و آب رو روی آب ریخت و رفت، سوار بر اسب شد، به سمت خیمه گاه روان شد، اما از میان نخل ها، حرامیانِ پیمان شکن، دو دستش را بریدند، عباس و مشک ها، از اسب بر زمین افتادند، اما او در فکر دست و جان خویش نبود، در فکر فرزندان حسین بود، در فکر قولی که به آنها و پدرشان داده بود، بود. مشک را به دندان گرفت، به سمت خیمه ها حرکت کرد، همان حرامیانِ پیمان شکن، این بار دیگر امیدش را ناامید کردند، به مشکش تیر زدند، سینه اش را دریدند و بر سرش نیزه آهنین زدند و شیر مرتضی علی را بر زمین انداختند. دیگری تاب و توان برخواستن نداشت، فریاد برآورد، "اَخی، اَدرِک اَخاک" . حسین بالای سرش آمد، تن بی سر و دست سقّایش، امید خیمه هایش، را دید و سرش را به بالین گرفت، و بلند، بلند گریه سرداد. زیاد بالای سر عباس نماند، چون صدای پای اسبان که به سمت خیمه گاه می رفتند را می شنید، به خیمه گاه برگشت، کودکان با دیدن حسینِ تنها، دیگر ناامید شدند  و همه ندا سر دادند: "ای اهل حرم میر و علمدار نیامد/سپه دار نیامد، علمدار نیامد"، اما حسین همچنان ذکر بر لب داشت : "اِلهی، رِضاً بِرِضاک، تسلیماً لِاَمرِک".

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

جوان رعنای حسین


امشب، شب هشتم محرم، شب روزه خونیِ علی اکبرِ حسینه. اَشبَهُ النّاس بِالرَسولُ الله. علی اکبر، روز عاشورا، بعد از شهادت یاران حسین رفت پیش پدر تا ازش اجازه جنگ بگیره. پدر در برابر درخواستش مقاومت خاصی نکرد و فقط به جوون رعناش گفت که امیدوارم به دست جدّت، رسول الله سیراب بشی.
علی اکبر از پدرش خداحافظی کرد و به میدان رفت، جنگید و جنگید؛ اونقدر که خسته و زخمی، سرش روی اسب خم شد. اسب او رو به میانه میدان برد و بر زمین انداخت. حسین از این گوشه میدان، نگران و مضطرب، نظاره گر جنگیدن فرزندش بود که از نگاهش پنهون شد. صدای پسرش او رو به سمت خودش کشید که از او کمک می خواست.
حسین دوان دوان به سمت میدان جنگ رفت، از دور می دید که عده ای یک گوشه جمع شده بودن، شمشیرهاشون بالا می رفت و پایین می اومد، حسین به سمت اونها رفت، با اونها جنگید و تار و مارشون کرد. خسته و زخمی، دیگر تاب راه رفتن نداشت، با دو زانو روی زمین افتاد و کشان کشان بالای سر علی اکبر رسید، دید که "قَطَّعوهُ به السُّیوف، عِرباً عِربا"، دید که به دست رسول الله سیراب شد، دید که تنهاش گذاشت و رفت. سر فرزند رو به دامن گرفت، "بَکی بُکاً عالیا" ، با صدای بلند فرزندش را صدا زد و با او وداع کرد. می خواست که جنازه غرق خون اکبر رو به خیمه گاه برگردونه، تاب و توان نداشت، ندا سرداد: جوانان بنی هاشم بیایید/علی را بر سر خیمه رسانید. کمرش از داغ فرزند شکسته بود اما ذکر، روی لبش، همچنان جاری بود: اِلهی، رِضاً بِرِضاک، تسلیماً لِاَمرِک".

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

جگرگوشه ی حسین


مدتها بود می خواستم در مورد محرم بنویسم، اما نمی شد، شاید....نمی دونم، اما می خواستم محرم امسال رو ببینم بعد براش بنویسم.
امشب دومین شب از محرم امساله، که من تو مراسم عزاداری شرکت می کنم. شب 7 محرم که بنابر سنت ما ایرانی ها، اختصاص به عزاداری طفل شش ماهه ی حسین داره. طفل شش ماهه ای که تشنگی و بی تابیش، پدرش رو مجبور کرد او رو روی دست هاش بگیره و از پیمان شکنان کوفی تقاضای آب کنه، که در جواب درخواستِ پسر علی و فاطمه، نوه رسول خدا، سرور جوانان اهل بهشت، حرمله تیر سه شعبه روانه گلوی علی اصغرِحسین کرد و "من الاذن الی الاذن" او رو درید. و حسین ذکر بر لب داشت: "اِلهی، رِضاً بِه رِضاک، تسلیماً لِاَمرِک". تیر کار علی اصغر را تمام کرد و او را نزد جدش رسول خدا روانه کرد و حسین را با اهل حرمش تنها گذاشت. حسین خون گلوی اصغر را به آسمان پاشید و همچنان ذکر بر لبش جاری بود"اِلهی، رِضاً بِه رِضاک، تسلیماً لِاَمرِک". در پشت خیمه ها، با شمشیر، قبری کوچک برای جگرگوشه اش می ساخت، که صدای مادر علی اصغر را شنید، "صبر کن، برای بار آخر فرزندم را ببینم".
چیزی که از همه بیشتر تو عزاداری امشب برام جالب بود، یک پدر بود که با بچه نوزادش به عزاداری اومده بود،.نمی دونم چرا اما همیشه تو همچین شبی، مردم ما با بچه های کوچیکشون به عزاداری علی اصغرِحسین میان. شاید می خوان با حسین همزاد پنداری کنن، می خوان بگن ما می فهمیم چی کشیدی تو اون لحظه. اما این پدر که من دیدم، حداقل از بقیه بیشتر فهمید که اباعبدالله چی کشیده. 
روضه خون داشت کارشو می کرد، که یکی از بغل دستیهاش به سمت این مرد اومد و ازش بچه رو خواست، مرد اول متوجه نشد اما وقتی قضیه رو فهمید، بچه رو به اون هیئتی داد، هیئتی رفت سمت جلوی مجلس تا بچه رو برسونه کنار مداح اصلی، پدر هم تاب نیاورد، دنبالش راه افتاد، تا جائیکه می تونست بهش نزدیک شد و ایستاد، هیئتی بچه رو روی دست گرفته بود، کنار مداح، و مردم با مشاهده بچه، روضه مداح رو بیشتر درک می کردن و  زجّه و فغان بیشتری می زدن.
روضه تموم شد، هیئتی بچه رو آورد سمت پدر، پدر به استقبالش رفت، بچه رو گرفت، سخت به سینه فشرد و غرق بوسه اش کرد. این پدر تنها ذره ای از درد حسین را تحمل کرد، بیشتر از همه ما.

تدفین جنجالی


مطلب دم دستم زیاده تا بنویسم، اما خوب باید دید کدوم داغ تر تا اول نوشته بشه.
می خوام در مورد واقعه ای که جدیداً اتفاق افتاده، بنویسم. فوت آیت الله منتظری که همین دو روز پیش اتفاق افتاد. یک فوت جنجالی!!!....
نمی خوام اینجا شرح حال زندگی این مرد و کارهایی که کرده و نکرده رو بیان کنم، فقط می خوام وقایع این چند روز و چند تا عکس واستون بذارم.
آقای منتظری که بدلیل وقایع سال 76 مورد غضب کله گنده های فعلی مملکته قرار گرفته بود، روز 29 آذر، مطابق 3 محرم فوت کرد. دیروز بنا بود تو قم و در حرم مطهر حضرت معصومه ایشون رو دفن کنن، اما اتفاقاتی افتاد که ....
اتفاق اول: بسیاری از طرفداران ایشون که حالا، یا از قدیم از مقلّدین ایشون بودن(و اکثراً اصفهانی هستن) و یا طرفدارانی که در وقایع اخیر طرفدار ایشون شده بودن، راهی قم شدن تا در مراسم تشییع ایشون شرکت کنن.(دعوت می کنم به وبلاگ سه روز پیش مراجعه کنید).
اتفاق دوم: قم با اون خیابون های تنگ، میزبان جمعیتی بیشمار بود که برای کاری که انجام می دادن، انگیزه فراوونی داشتن.
اتفاق سوم: عده ای این وسط می خواستن مانع دفن کردن آیت الله منتظری در حرم حضرت معصومه بشن که البته نتونستن. این حرکت آدم رو به فکر می ندازه که این جمع از برادران و خواهران، آیا اصولاً عقلی در سر دارن یا نه؟ و نیز ضرب المثلی قدیمی رو به ذهن متبادر می کنه، با این مظمون "کرم از خود درخته".
اتفاق چهارم: بالاخره به هر زور و ضربی بود، کار تدفین به پایان رسید در حالی که، طرفداران دو گروه(من نمی دونم اون یکی ها طرفدار کی بودن؟ یا اونجا چیکار داشتن؟) شعار گویان به سمت یکدیگر حمله می بردند. عده ای با فریاد"حیدر،حیدر" و عده ای با شعارهایی نظیر"مرگ بر تو، مرگ بر دیکتاتور، اگر امام زنده بود/....(باز هم به وبلاگ سه روز پیش مراجعه کنید)، یاحسین/میرحسین و ....."  تو گویی قم تکه ای از تهران است. گرچه شعارهای دیگری هم دادن، اما خوب، اگه بنویسم وبلاگ رو فیلتر می کنن.
اتفاق پنجم: این یکی رو نمی شه اسمشو گذاشت اتفاق. آیت الله منتظری رو در حرم حضرت معصومه در کنار مدفن مرحوم آیت الله بهجت، دفن کردن، که البته از قرار معلوم و بر اساس مشاهدات عینی اینجانب، فاتحه خون و زائر هم کم نداره.
اتفاق ششم: نظیر این اتفاق(منظور حمله و تهاجم در تدفین یک نفر) مسبوق به سابقه بوده است، بگونه ای که چند سال پیش و در تدفین آیت الله شیرازی در حرم حضرت معصومه، عده ای دخالت کرده و قصد آشوب داشتند(تصادفاً مرحوم آیت الله شیرازی نیز از مخالفان وضعیت فعلی مملکت بوده اند).
اتفاق هفتم: اطلاعات دقیق تر و کامل تر روز تدفین رو می تونید در وبلاگ من هم یک آقازاده هستم، پیدا کنید. در ضمن می خواستم بنویسم که جمعیت زیادی نیومده بودن که با خوندن و دیدن وبلاگ مذکور پشیمون شدم و مطلبم رو پاک کردم(از قرار معلوم تلویزیون تأثیرات خودش رو گذاشته).
اتفاق هشتم:  .......                         .........          ............
اتفاق نهم: در ذیل عکسی که شخصاً از محل دفن ایشون گرفتم رو می تونید ببینید، گرچه در زمان گرفتن عکس، اطرافیان به گونه ای به بنده نگاه می کردند، تو گویی نعوذبالله گناه کبیره ای را در ملأ عام و در مکانی مقدس انجام می دهم.


 
نظر بنده: در مملکت ما توهین و تحقیر به کسانی اشکال دارد که عده ی خاصی مشخص می کنند و توهین به بقیه انسان ها هیچ اشکالی ندارد(برای اینکه متوجه شید چی میگم، مطلب وبلاگ من هم یک آقازاده هستم، رو بخونید)
همون جور که نوشتم همه اینها اتفاق بود و نه چیز دیگه، شاید هم این کارهای قبیح و زشت یک خواب بیشتر نبوده، ایشالّا که بوده.

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

افطاری


2 ساعت مونده بود به تاریکی هوا که راه افتادیم. راه زیاد بود و قبل از غروب باید می رسیدیم. عبدالله ما رو دعوت کرده بود افطاری، گرچه از جیب خودش که نمی رفت، خونه ی باباش بود و خرج افطاری رو هم اون بنده خدا می داد. من، ممدتقی، هادی و مرتضی.
دو ساعتی طول کشید تا رسیدیم به خونشون، تازه با اون آدرس که اون داده بود، به هزار بدبختی پیداش کردیم.
دم غروب بود که رسیدیم، زنگ زدیم، اومد درو باز کرد، سلام و علیک کردیم و رفتیم تو. بابای عبدالله یه قرآن بزرگ باز کرده بود و داشت می خوند که ما وارد شدیم، باهامون سلام و علیک کرد، خوش آمد گفت و ما جوون ها رو به حال خودمون گذاشت. ما هم شروع کردیم به احوال پرسی با داداشای عبدالله، ماشاءالله، یکی و دو تا هم نبودن.
مشغول صحبت بودیم که صدای اذان اومد، یهو گفتن:((آقایون بفرمائید وضو بگیرید که نماز بخونیم)). من زیر لب غر می زدم که بابا، گشنمونه، ول کنید نمازو، خدا که فرار نمی کنه. تو همین حال بودم که چشمم تو چشم عبدالله افتاد و بهش فهموندم که ما گشنمونه، اون هم مطابق معمول یه چشم غرّه ای رفت و با یک سری اشارات غریبه، بهم فهموند که جلو بابام اینا زشته، من آبرو دارم.
خلاصه نماز رو خوندیم و نشستیم سر سفره، جاتون خالی، نون و پنیر و سبزی، زولبیا و بامیه، چایِ قند پهلو، خرما و .... . من و هادی که منتظر همچین لحظه ای بودیم، شروع کردیم، کلّمون تو سفره بود و به ندرت بالا می اومد. من داشتم ته ظرف بامیه رو بالا آورد، که عبدالله ظرف و از جلوی من برداشت و گفت:(( بسّه تمومش کردی)).
من هم کم نیاوردم، گفتم:((من بامیه می خوام)) و شروع کردم مثل بچه ها اسرار کردن. عبدالله چشم غرّه رفت و هادی که بغل دست من نشسته بود شروع کرد زیر لب خندیدن. عبدالله به اون هم چشم غره رفت، هر دوتامون خفه شدیم و رفتیم سراغ بقیه سفره.
توی همین اثنا، بابای عبدالله شروع کرد به خوش و بش با بچه ها، اول از همه من که از همه دم دست تر و نزدیک تر بهش بودم. پرسید:((شما اصالتاً کجایی هستید؟)).
من هم خیلی با کلاس گفتم:((ما اصالتاً آذری هستیم)).
بنده خدا داشت می پرسیدکدوم منطقه، که یهو عبدالله گفت:((بابا مثل خودمون ترکه، داره کلاس الکی می ذاره)).
من که از خجالت سرخ شده بودم، سرم رو انداختم پایین، هادی که وسط لمبوندن بود، باز شروع کرد به خندیدن، حالا ول کن هم نبود، بالاخره با چند تا چشم غرّه ی عبدالله و سقلمه زدن های من ساکت شد. بنده ی خدا بابای عبدالله، دیگه کلاً از سوال کردن و خوش و بش پشیمون شد.
خلاصه، اینقدر خوردیم که تو سفره هیچی نمونده بود، مرتضی و ممدتقی که بنده های خدا هیچی نمی خوردن، عوضش من و هادی کل سفره رو search می کردیم، تا نکنه یه لقمه کوچیک رو جا گذاشته باشیم. بالاخره خوردنمون تموم شد و میزبانان شروع کردن به جمع کردن ظروف خالی، اما سفره رو جمع نکردن. من اینقدر خورده بودم که حواسم به هیچی نبود، که یهو یه صدایی شنیدم، داداش بزرگ عبدالله گفت:((بگو غذا رو بیارن)).
من با شنیدم این حرف میخ کوب شدم، یه نگاه به داداش عبدالله و بعد یه نگاه به هادی انداختم. هادی هم مثل من متعجب بود، شروع کردن به آوردن برنج و خورشت. شصتم خبردار شد که چرا ممدتقی و مرتضی هیچی نمی خوردن. یهو هادی سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:((صادق، این چه رسمیه؟ چکار کنیم؟ من که دارم می ترکم)).
گفتم:((اول دماغتو بگیر اون وَر، رفت تو گوشم. بعدشم، مجبوریم بخوریم، آبرومون میره)).
از خدا خواسته، حرفم رو قبول کرد و با آوردم غذا یک ظرف پُر برای خودش و یک ظرف پُرتَر برای من، برنج کشید.گفتم:((هادی، چه خبره؟)).
گفت:((تو می تونی)).
شروع کردیم به خوردن. من داشتم به زور غذا می خوردم، نفسم بالا نمی اومد که یهو یه صدایی به گوشم خورد، صدای هادی بود، داشت به عبدالله می گفت:((قربون دستت عبدالله، اون کفگیر برنج رو به من بده)).

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

خودم کردم که لعنت بر خودم باد


دیروز، دم غروب، رفتم دانشکده، دیدن استاد. باهاش کار داشتم، در مورد پروژه و پایان نامه. یک کم صحبت کردیم و بعد خداحافظ. داشتم از پله ها می رفتم پایین که یهو مهدی رو دیدم، داد زدم:(( به به، آقا مهدی)).
اون هم کم نیاورد، داد زد:((به به، آقا صادق)).
حال و احوال و چاق سلامتی و ....
ازش پرسیدم:((با پایان نامه چطوری؟)).
گفت:((تقریباً به نصفه کار رسیدم)).
انگار با پتک زدن تو سرم، انگار انگشت شصتم زیر چکش مونده باشه، انگار...نمی دونم انگار چی، اما می دونم اعصابم ریخت به هم، می دونم چاقو می زدی خونم در نمی اومد، نه به خاطر سرعت مهدی....به خاطر کُندیِ خودم. من که می خواستم به سرعت پایان نامه رو تموم کنم، کاری نکردم و مهدی وسطاشه.
 "یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو"، یادم افتاد که حدود 6 ماه دیگه باید جوابگو باشم که چه کردم و چه نکردم، چه کار باید می کردم و... ولش کن. از دانشگاه زدم بیرون، به طرف خونه، مثل یه گاو خشمگین، آره...مثل دنیرو، از دماغ کوچیکم آتیش می زد بیرون، یعنی چی؟ چرا؟ آخه چی شد که 3 ماه از سال تحصیلی گذشت و من کاری نکردم؟ نمی دونم؟ فقط می دونم وقت و زمان، تنها چیزیه که منتظر هیچ کس نمی مونه، ممکن اتوبوس و حتی هواپیما منتظر آدم بمونه اما وقت از اون توتوها نیست، که قدما گفته اند:((اون توتو رو لولو خورد...اون مَمَ رو لولو خورد)).

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

تبريك ديرهنگام

ديشب تو خوابگاه بعد از بحث و جَدل‌هاي مألوف، نوبت به بحث در مورد وبلاگ من و گله‌گذاري بعضي عناصر منفور،كه در مورد من بد نوشتي و در مورد من ننوشتي و ....، رسيد. علي‌الخصوص بحث اصلي در مورد پست‌هاي مربوط به "تبريك تولد" بعضي از اراذل بود. چند نفر هم گله داشتن كه چرا تولد ما رو تبريك نگفتي؟
في‌الحال، غرض بنده از نبشتن اين پست، عذرخواهي و تبريك سالروز تولد ناميمون و گذشته عزيزان و جلوگيري از نقض‌غرض برخي عزيزان است كه فرموده‌اند: "تو به اون‌هايي تبريك مي‌گي كه ... آره". خلاصه
"تولدتون... پَساپَس... مبارك"
البته مطابق عادت هميشگي، همچين قصد خير هم نداشتم و به قول قُدما، از اون گربه‌ها نيستم كه براي رضاي خدا موش بگيرم. پس توجه شما را به نكاتي چند جلب مي‌كنم:
نكته اول: اين عزيزان دو نفرند، تاريخ تولد اين دو عزيز نيز، نزديك به يكديگر مي‌باشد، چونان كه اتاقشان، چونان كه تختشان، چونان كه كمدشان، چونان كه خودشان و ... وارد جزئيات نشويم بهتر است. يكي در 16 آبان ماه زاده شده و دومي در 23 آبان ماه، فلك را به قدوم خود آلوده كرده است.
نكته دوم: هيكل يكي ورزشكاريست و ديگري متخصص بدنسازيِ اصولي.
نكته سوم: آنكه هيكلش ورزشكاريست، موهايي به غايت پر پشت و ناصيه‌اي به نهايت بلند دارد و آنكه متخصص بدنسازي است، زلفي افشان(البت تا 4 يا 5 هفته ديگر) و آلت‌قوه ناطقه‌اش(بيني) در نهايت اعتدال و سرراستي‌است(چونان دماغ بنده).
نكته چهارم: آن بلند ناصيه، دركليه امور منزل كمك حال ديگران بوده و در موقع باختن قمار، ظرف‌ها را به تنهايي و تمام وكمال، بشويد و آن زلف افشان، تنها كسيست كه در انجام امور منزل، هميشه پايه است.
نكته پنجم: آن كمك حال ما در امور منزل، علّامه دهر بوده و در كليه امورِ لشكري و كشوري، مهندسي و طبيعي و انساني و قص‌علي‌هذا، متخصص مي‌باشد و آن پايه‌ي انجام امور، در درگاه منزل محترمه، كلاس پزشكي رفته و در كليه امور دارويي و درماني تبحر خاصي دارد.
نكته ششم: آن علّامه دهر، اوقات فراغتش را در خدمت استاد گرانمايه‌ي خويش بوده و ساير اوقات را به انجام بازي كامپيوتري مشغول است(در اسناد تاريخي از اينكه اين علّامه نزد استاد خود چه مي‌كند، خبري درج نشده است) و آن پزشك حاذق، در اوقات فراغت خود، مزاحم درس خواندن ما شده، نقش شيطان را بازي كرده و در اين ايّام شارلاتان بازي را به اوج خود مي‌رساند، چونان كه او را مُبدع مكتب شارلاتانيسم در خوابگاه ناميده اند.
نكته هفتم: آن متخصص بازي، در شرف تأهل است و آن بزرگ شارلاتانان، متأهل(جاي تعجب بنده از آنستكه قُدما گفته‌اند، جنس ذكور بعد از تأهل آرام گيرد، و خدا را شكر كه بنده اين مرد شريف را در دوران تجرّدش درك ننموده‌ام).
نكته هشتم: اين دو عزيز در برخي موارد به يكديگر نان هم قرض مي‌دهند، حال آنكه از لحاظ تفكر سياسي، يكي در مشرق است و يكي در اشرق.
نكته نهم: آن مشرّف به تأهل، انساني بس منظّم است، تا بدانجاكه در موقع خروج از منزل تنبانش بر زمين جاي گذارد و آن متأهل چونان خوش‌حساب است كه در ليست مخارج خانه(به قولي دُنگ) مبالغ هنگفتي، از ساير اعضا طلبكار است.
نكته دهم: آن خوش‌حساب، پروژه پاياني خود را به دست استاد سپرده و آن منظّم، پزوژه استاد را در دست گرفته است.
نكّته‌الُخْري: تنها نكته مشترك آن دو عزيز در رشد عرضي آنهاست، كه خدا آن را مستدام دارد زيرا آن استدام، خنده ما را نيز مستدام گرداند.

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

يك تير و چند نشان


روز اولي كه مي‌خواستم شروع كنم به وبلاگ‌نويسي، فكر مي‌كردم كه چجوري بايد وبلاگ رو پركنم؟ از كجا بايد مطلب بيارم؟ اصلاً در مورد چي بايد بنويسم؟ ... نكته قابل‌توجه اينكه، همه اين فكرها به سري كسي مي‌زد كه اصلاً آدم كم‌حرفي هم نيست. اما وقتي شروع شد، نه تنها اين نگراني رو نداشتم، بلكه نگران اين بودم كه، چكار كنم مطالبي كه به ذهنم مياد رو از ياد نبرم؟ البته راهشو پيدا كردم، اما مشكل اصلي وقته...وقتِ بي‌مروّت...
از اونجايي كه امسال، سال اصلاح الگوي مصرفه و من هم در وقت بايد صرفه‌جويي كنم پس اين پست رو مي‌نويسم تا، nتا مطلب توش جا بدم؛ فيلم، كتاب، حرفهاي‌خودماني، وقايع اتفاقيه و etc...
چند شب پيش يك فيلم ديديم؛ من و يارِ غار، پايه‌ي هميشگي...حسام.
فيلم Julia&Julia، فيلم بدي نبود، با بازيگرهاي خوب؛ مريل استريپ و اِمي اَدامز. فيلم در مورد آدمهاييِ كه از رخوت و يكدستيِ زندگي خسته شدن و با پيداكردن كوچكترين منفذي، از اين رخوت فرار مي‌كنن، در مورد خانمي كه به وبلاگ ‌نويسي روي مياره، اون‌ هم تو Blogspot، وبلاگش سومين وبلاگ پربيننده اون سرويس مي‌شه، مثل وبلاگ من، با اين تفاوت كه وبلاگ من تو محلمون بيشترين بازديدكننده رو داره، فيلم خوبيه اما غرض اصلي اين نيست....
مطمئناً از اين مدل فيلم‌ها زياد ديدين ... يك آدم كه وضعيت خوبي نداره و با تلاش به يك جاهايي مي‌رسه. اما كاش زندگي واقعي هم اينطوري بود...يك آدم با آرزوهاي بزرگ، چند تا نماي دوربين، فلاش‌بك، فلاش‌فوروارد، كات‌هاي سريع، يك موسيقي ملايم، حتي بعضي وقت‌ها حركت دوربين روي دست و .... يهو موفقيت. اگه اينجوري بود من حاضر بودم به جاي چند تا از اين كارها، 100 بار انجامشون بدم. اصلاً تا الآن فيلمي رو ديدين كه بجز شيريني موفقيت، رنج انجام كارهاي صعب و بزرگ رو نشون داده باشه؟ نشون بده كه آدم‌ها قبل از چشيدن طعم شيرين موفقيت، سختي‌هايي هم مي‌كِشَن و موفقيت مثل راحت‌الحلقوم از گلوشون پايين نمي‌ره(به قول قُدما، باباشون در اومده).
القصه، مي‌خواستم بگم، من هم شدم يك آدم رخوت‌زده كه صبح تا شب مي‌دُوَمْ، كَلَّم تو كتاب و كامپيوتره، وبلاگ مي‌نويسم، غذا درست مي‌كنم، فيلم مي‌بينم، امتحان مي‌گيرم، برگه امتحان تصحيح مي‌كنم، مزخرفات مي‌گم، به مزخرفات ديگران گوش مي‌دَم و اگه وقت كنم رو پايان‌نامَم كار مي‌كنم. شدم يه آدمي كه فكر مي‌كنه تو خط‌القعر يك رودخونه‌ي عميق گيركرده، طوريكه نه راه پس داره نه پيش(لطفاً ياد جُك‌هاي قديمي نَيُفتيد). اصلاً نمي‌دونم همه اين كارها رو براي چي يا كي انجام مي‌دم؟ اگه به منه، عشقم اينه كه بشينم يك گوشه و خودم رو به كتاب و شعر و داستان مشغول كنم، اما آيندگان هم همين نظر رو دارن؟...نمي دونم...شايد هنوز به اين حرف سعدي اعتقاد پيدا نكردم كه" بر هر خوان كه بنشستم، خدا رزّاق بود"...واقعاً نمي‌دونم.
حداقل كاش يك كارگردان پيدا بشه و يك فيلم بسازه به اسم m.sadegh&m.sadegh. اونوقت من حداقل اميدوار مي‌شم كه شايد بتونم از اين سيستمِ تخيليِ زندگي نجات پيدا‌كنم، گرچه همچين هم نااميد نيستم، منظورم از زندگيه نه از ساخت فيلم.
لاتاعلاطم تموم شد ... يعني آخراشه ... راستي اگه از مزخرفات من سَرِتون درد گرفت، پيشنهاد مي‌كنم كتاب ناتوردشت، نوشته جي‌.دي.سلينجر رو نخونيد، چون اين كتاب هم در مورد يك آدم رواني مثل منه كه از شروع كلام تا اتمام خطابه‌هاش، در مورد كل مسائل و مشكلات جامعه بشري، علايق و سلايق خودش، معرفي تمام فك‌و‌فاميلش و دوستاش، حال‌وهواي مدرسه، مسائل سياسي و ... نظر مي‌ده و آخرِسَر هم معلوم نمي‌شه اصلا همه اينها رو واسه چي گفته(ايضاً اين مسئله در مورد بنده هم صدق مي‌كنه). نكته جالب اينه كه اين كتابِ بنظر من مزخرف، رتبه 529 رو در ليستي تحت عنوان "1001 كتاب كه قبل از مردن بايد بخوانيد" كه توسط سايت amazon منتشر شده(و سايت جيره كتاب هم 220 تاشو ذكر كرده)، داره. دارم كم‌كم به همه كتاب‌هاي اون ليست مشكوك مي‌شم. با اين وضعيت و با توجه به نظرات بديع و كارشناسانه‌ي من بايد اسم اين ليست رو بذارن"1001 كتابي كه تا آخر عمر، تا شعاع يك متريشون هم نبايد بري". والّا......
خسته نباشيد...