امشب شب تاسوعاست. شب علمدارِ حسین، عباس. شیر حیدر کرّار، شه باوفا، سقّای تشنه لب، برادر زینب، ستون خیمه حسین و امید فرزندان او. در روز عاشورا، عباس بن علی، رفت تا از برادر اجازه جنگ بگیرد، برادر به او اجازه نداد، یا لااقل این اجازه را به بعد از آوردن آب برای اهل حرم موکول کرد.
عباس با مشک ها رفت، مشک ها را در آب زد و پُر کرد، آب را در دست گرفت و جلوی صورت آورد، "فذکَّرَ عَطَشَ الحُسَین" و آب رو روی آب ریخت و رفت، سوار بر اسب شد، به سمت خیمه گاه روان شد، اما از میان نخل ها، حرامیانِ پیمان شکن، دو دستش را بریدند، عباس و مشک ها، از اسب بر زمین افتادند، اما او در فکر دست و جان خویش نبود، در فکر فرزندان حسین بود، در فکر قولی که به آنها و پدرشان داده بود، بود. مشک را به دندان گرفت، به سمت خیمه ها حرکت کرد، همان حرامیانِ پیمان شکن، این بار دیگر امیدش را ناامید کردند، به مشکش تیر زدند، سینه اش را دریدند و بر سرش نیزه آهنین زدند و شیر مرتضی علی را بر زمین انداختند. دیگری تاب و توان برخواستن نداشت، فریاد برآورد، "اَخی، اَدرِک اَخاک" . حسین بالای سرش آمد، تن بی سر و دست سقّایش، امید خیمه هایش، را دید و سرش را به بالین گرفت، و بلند، بلند گریه سرداد. زیاد بالای سر عباس نماند، چون صدای پای اسبان که به سمت خیمه گاه می رفتند را می شنید، به خیمه گاه برگشت، کودکان با دیدن حسینِ تنها، دیگر ناامید شدند و همه ندا سر دادند: "ای اهل حرم میر و علمدار نیامد/سپه دار نیامد، علمدار نیامد"، اما حسین همچنان ذکر بر لب داشت : "اِلهی، رِضاً بِرِضاک، تسلیماً لِاَمرِک".
راهشان مستدام باد.
پاسخحذف