۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

سحري و والذاريات


اون شب خسته و كوفته از بيرون اومديم. من و كرامت با هم رفته بوديم ميدون امام حسين ديدن يكي از فاميلاش(فكر كنم پسرخالش بود). هم ديديمش، هم جاتون خالي، يك افطاري توپ زديم.
وقتي رسيديم خوابگاه، با هزار بدبختي، سه طبقه رو رفتيم بالا و رسيديم به اتاق. همه بچه ها حيُّ حاضر بودن و هركس به كاري مشغول بود.
عبدالحسين كه افطاريِ ما رو گرفته بود، گفت: افطاريتون توي كمده.
گفتم: دمت گرم ... جاتون خالي، غذا زديم به بدن.
ميثم طبق معمول با فريادگفت: كثافت، پس ما چي؟
من گفتم: شما...؟
محمد علي گفت: برادر صادق، رفتي و اومدي بي ادب شديا....
گفتم: آره، تأثيرِ زغال خوبه...
سجاد گفت: پس كشيدين... چه طعمي زدين؟
گفتم: من...من....من خسته ام ميرم بخوابم....
خيلي خسته بودم، آخرين چيزي كه يادمه اينكه سرم بين زمين و هوا و در حال فرود روي بالشت بود....
....
چشمام خمار خواب بود كه متوجه شدم سجاد داره مي گه: صادق پاشو بريم سحري....
به هزار زور و بدبختي پاشُدم، از تختم اومدم پايين و ساعتم رو نگاه كردم، 40 دقيقه به اذان مونده بود. راه افتادم برم دست و صورتم رو بشورم. كرامت هم پشت سرم بيدار شد و راه افتاد. دم در، موقع بيرون رفتن، عبدالحسين اومد تو و گفت: صادق نري قصد غربت كني، بموني تو دستشويي، سريع بيا، الان اذان مي شه...
گفتم: باشه حالا...الان ميام....خيلي مونده...
رفتم و برگشتم، كرامت هم اومد، قاشقم رو برداشتم كه برم كه كرامت گفت: صبر كن منم بيام...
رفتم دمِ درِ اتاق واستادم. داشتم به اتاقا نگاه مي كردم كه لامپ هاشون يكي يكي داشت روشن مي شد و بچه هاشون داشتن مي رفتن دستشويي يا اومده بودن و داشتن مي رفتن سلف...از اتاق روبرو سروصدا بلند بود، مشخص بود كه شب قبل رو بيدار بودن...
كرامت اومد و داشتيم راه مي افتاديم كه ميثم از همون اتاق اومد بيرون و اربده كشيد: به به صادق...بالاخره بيدار شدي... يك كم مي خوابيدي...
گفتم: نمي ياي؟
گفت: چرا...شما بريد ما هم ميايم...
من و كرامت راه افتاديم، چند نفر از اتاق هاي بغل در اومدن و پشت سر ما راه افتادن ... سه طبقه رو رفتيم پايين و راه افتاديم سمت سلف ... سلف ما نزديك بود... همون پشت ساختمون ... هوا سرد بود و من و كرامت هم خودمون رو تو كاپشن پيچيده بوديم...
رفتيم و رسيديم جلوي سلف...
در سلف بسته بود...چراغاش خاموش بود...باورم نمي شد...انگار يك پتك زدن تو سرم.... يه لحظه برقي از ذهنم گذشت، دستم رو كوبيدم تو سرم و گفتم: خاك تو سرم...دوزاريم تازه افتاده بود...
يادم اومد چند روز پيش محمد علي بهم گفته بود: مياي بچه ها رو اُس كنيم، نصفه شب بفرستيمشون واسه سحري...
تقصير خودم بود كه قبول نكردم...
كرامت همينجور مات و مبهوت داشت اينور و اونور نگاه مي كرد. دستشو گرفتم و راه افتاديم سمت خوابگاه، تو راه قضيه رو واسش توضيح دادم و چون مي دونستم چه چيزي در انتظارمونه زير لب گفتم: خدا به دادمون برسه...
رسيديم به خوابگاه. چشمتون روز بد نبينه، تمام كساني كه تو اون لحظات بعد خواب يادمه، حتي بچه هاي طبقه هاي ديگه، سراشون رو از پنجره كرده بودن بيرون و درحالي كه به ما دو نفر اشاره مي كردن، بلند بلند مي خنديدن...تو راه پله ها همون آدما مي خنديدن و به ما تبريك مي گفتن...
رفتيم و رسيديم به اتاق ... در رو باز كردم...لامپ رو روشن كردم...همه خواب بودن...سجاد، عبدالحسين، ميثم و طراح اصلي نقشه، محمدعلي...
ساعت رو نگاه كردم، ساعت 2 بود و حداقل 2/5 ساعت تا اذان مونده بود...رفتم سراغ نفر اصلي، دستم رو كردم زير پتو، گردنشو گرفتم و فشار دادم، يهو از خواب پريد و داد زد: كثافت، هنوز دو ساعت و نيم تا سحر مونده، مگه مرض داري....

۳ نظر:

  1. سلام صادق عزیز
    از لطف شما ممنونم بل افتخار لینکتان کردم
    سرفراز باشید

    پاسخحذف
  2. سلام دوست نازنین!
    سپاس از حضور سبزتان در "یک ساحل پر از شعر"..
    وبتان زیبا و قلمتان شیوا باد...

    پاسخحذف
  3. سلام صادق
    یاد دانشگاه بخیر
    امیدوار موفق باشی
    مجتبی ع

    پاسخحذف

علاوه بر نوشتن نظر خود، می توانید نظرتان را بوسیله سه گزینه ی عالی، جالب و افتضاح که در انتهای متن آمده است، بیان کنید.