همه رفتن، حسین که بعد از دفاعش رفت، محسن موند تا تصفیه کنه و بعد رفت، عبدا... هم میره، حمزه هم رفت تا چند وقت دیگه که بیاد و یه سری به استادش بزنه و بره، حسام هم مدتهاست که نیست. دلم تنگه برای با هم نشستن، با هم و به هم خندیدن، چاییهای ممتد، فیلم دیدنهای شب به شب، شوخیهای عجیب و غریب، برای همه چیزهایی که بوی با هم بودن رو میده.
دلم تنگه برای اون روزهایی که با هر قدمی که تو دانشگاه میزدم، یه دوست یا یه همکلاسی میدیدم و سلام و علیک و احوالپرسی میکردم. الان همه برام غریبهان، باید سرم رو بندازم پایین و از کنارشون عبور کنم و احوالپرسی و بگو و بخندهاشون رو بشنوم، انگار خودمم که دارم با یه نفر شوخی میکنم. دلم برای کلاس رفتن و شوخی و خندههاش تنگ شده، برای نشستن ته کلاس و خندیدن با حسام و داوود، برای اذیت کردن همکلاسیها، برای ....
بیخیال این نیز بگذرد
از روز آخر دانشگاه متنفرم. تازه من خوابگاهی نبودم والّا ....
پاسخحذف