۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

دعوتید

بدین وسیله از کلیه دوستان دعوت می‌شود تا در جشنی که به مناسبت آغاز زندگی مشترک فرزندان جوانمان برگزار می‌گردد، شرکت فرمائید.
م.صادق - مدرک کارشناسی ارشد

زمان: روز یکشنبه مورخ 17./11/1389 ساعت 11.
    مکان: در اتاق شماره‌ی 30 دانشکده برق و رباتیک به صرف شیرینی و شربت.

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

روز دفاع


بعد از کش و قوس‌های زیاد برای دفاع کردن توی همین ترم و نکشیدن کار به ترم 6، بالاخره شد اون که باید می‌شد. چند وقتی هست که دنبالشم. مطالبم رو مرتب کردم و تحویل استاد دادم. اون هم نصفه و نیمه خوندش و گفت "خوبه، این هفته تو جلسه‌ی گروه مطرح می‌کنم و داور رو مشخص می‌کنیم".
پایان‌نامه رو تا روز موعود به جلسه گروه رسوندیم و داور مشخص شد. داور، همون استاد راهنمای سابق حسامه، همونی که من حل تمرینش بودم، همونی که نه وقت و نه حوصله‌ی انجام هیچ فعالیت علمی رو نداره. در واقع می‌شه گفت که شانس آوردم.
داور مورد نظر پایان‌نامه رو خونده/نخونده اعلام کرد که "خوبه و قابلیت دفاع داره". یک بار دیگه پایان‌نامه به جلسه‌ی گروه رفت و این بار یه داور از دانشکده‌ی کامپیوتر یا به قول اساتید، داور خارجی تعیین شد. این داور هم در سطح همون داور قبلی سرش شلوغه مضاف بر اینکه این یکی مسلماً نمی‌دونه پایان‌نامه‌ی من چی هست.
در هر صورت موافقت گروه و اساتید برای دفاع از پایان‌نامه جلب شد. مرحله‌ی بعدی تعیین روز دفاع بود. اول دوشنبه، 12 بهمن تعیین شد. اما استاد اول گفت مه نیست، بعد شد 11 بهمن اما همون استاد یه بهانه‌ای آورده و گفته که "نباشه بهتره"، بعد شد 16 بهمن ساعت 10، یعنی یک روز مونده به آخرین مهلت دفاع، البته هنوز قطعی نشده و شاید تغییر کنه.
القصه، طی همین هفته‌ی آینده جلسه‌ی دفاع از پایان‌نامه‌ی اینجانب جهت اخذ درجه‌ی کارشناسی ارشد ، با حضور دو داور هلو(در حد لنکرانی) برگزار خواهد شد. دعوتنامه‌ جلسه مذکور به همین زودی از طریق همین جریده، به دست شما خواهد رسید.

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

بوی رفاقت


رفاقت هم رفاقت‌های قدیم. دیگه وقتی بهترین دوست آدم، کسی که همیشه به فکرته و هر روز بهت پیامک می‌ده در حقت نامردی بکنه، از دشمن چه انتظاری هست که قُدما گفته‌اند: "ما را دگر از طعنه‌ی دشمن گله‌ای نیست/آن عهد که بستیم رفیقان بشکستند".
رفیق قدیمیم، بعد از چند باری که بهم پیامک داد و جوابش رو ندادم، بی‌خیال نون و نمکی شد که با هم خوردیم و نه گذاشت و نه برداشت، صاف گذاشت تو برجکم. ایرانسل رو می‌گم، چند بار sms داد که "مدارک خود را تحویل دهید"، من هم که چند روز سرم شلوغ بود نتونستم کاری بکنم، اون هم زد خط ما رو قطع کرد، نامردِ ... . واقعاً این روزا رفاقتا بوی..... لا اله الا الله.... بی‌معرفت نکرد یه چند روز امون بده، بشمار سه قطعش کرد. اگه هم زنگ بزنید اون خانومه میگه "مشترک مورد نظر کلیه مسیرهای دسترسی خود را محدود کرده است". می‌بینی... تقصیر رو هم انداخته گردن من.
خلاصه اینکه ارتباط من با هر جنبده‌ی دیگه فقط یا به صورت چهره‌ به چهره‌ست و یا با استفاده از دود.

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

آخرین وسوسه‌ی من


در تموم این مدتی که از خدا عمر گرفتم، به زور، تنها چیزی که، در واقع یکی از تنها چیزهایی که، در واقع قوی‌ترین وسوسه‌ای که برام وجود داشته، فوتبال بوده. هیچوقت نتونستم در مقابل این وسوسه مقاومت کنم. البته وسوسه‌های دیگه‌ای هم هستن که مقاومت در برابر اون‌ها کار سختیه و بین همه‌ی آدم‌ها عمومیت داره.
ایندفعه برعکس دفعه‌های قبل که خود ابلیس میومد، بابک شیطون شد. تو سلف من رو دید و گفت: "پس کجایی؟ می‌خواستی بیای تمرین. چرا نمیای پس؟"
-والا دوست دارم بیام، فرصت نمیشه
-ول کن بابا درسو، پاشو بیا
-حالا ببینم چی میشه؟ راستی تمرین کی‌ها هست؟
-هر روز 12 تا 2.... فردا منتظریم
همین وسوسه کافی بود تا فردا صبح شال و کلاه کنم و ساک رو بردارم و برم دانشگاه تا ظهر برم سر تمرین. از همون اول هم رو دور شانس بودم، چون نگرانیم این بود که نتونم پا به پای بچه‌هایی که 40 روزی هست تمرین می‌کنن بدوم که خدا خواست و برف اومد و تمرینات رفت تو سالن و فعلاً هم تا آب شدن برف‌ها و باز شدن یخ چمن دانشگاه تمرین تو سالنه.
تا اطلاع ثانوی کار ما تمرین‌ست در پست دفاع و تایپ‌ست برای جلسه‌ی دفاع.
-----------
عنوان متن برداشته شده از فیلم The Last Temptation of Christ

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

شرمندگی


هوا سرد بود و م.رضا دیرش شده بود. ساسات رو کشیدم و ماشین رو روشن کردم. م.رضا پرید بالا و تخته گاز روندم به سمت مدرسه‌ش. ورودی مدرسه که رسیدم، بوق زدم تا نگهبان یاروی جلوی ورودی رو ببره بالا و ما بریم داخل. اومد بیرون اما داد زد که "نمی‌شه بیای داخل".
-من هر روز میام داخل، حالا امروز آفتاب از کدوم ور در اومده.
-از همون جای قبلی اما امروز نمی‌تونی بیای داخل
خودم هم دیرم شده بود، به م.رضا گفتم:"بپر پایین، بدو می‌رسی"
تا رفت پایین، سرم رو برگردوندم تا دنده رو عوض کردم تا برگردم عقب. شیشه یخ زده بود و هیچی دیده نمی‌شد.
-یا شانس و یا اقبال، چیزی نمیشه، میرم
تا پام رو گذاشتم روی گاز و ماشین به حرکت در اومد، صدای برخورد عقب ماشین با یه چیزی و شکستن شیشه به گوشم رسید. کلافه اومدم پایین. پشتم یه پراید بود که چراغ جلوش رو شکسته بودم. راننده‌ش اومد پایین و یه نگاهی انداخت.
بلافاصله شناختمش. معلمم بود. اول دبیرستان. همون موقعی که همه‌ی معلم‌ها رو دست می‌نداختم و یکی در میون از کلاسا پرت می‌شدم بیرون. یادم نیست چی بهمون درس می‌داد اما یادمه که کلی سر کلاسش مسخره بازی درآورده بودم و سوژش کرده بودم. کاری می‌کردم که بخنده و بچه‌ها به خنده‌هاش بخندن. اون مسلماً منو یادش نمی‌اومد، لابد قیافه‌م عوض شده بود و به نیمچه‌ بالغه مردی تبدیل شده بودم که از رفتار سال‌ها پیشش هیچ خبری نبود.
رو بهم کرد و گفت: "آقا یه مقدار آرومتر چقدر عجله داری"
-ببخشید، تقصیر من بود، حواسم نبود، حالا در خدمتم....هر چقدر بگید تقدیم می‌کنم
یه نگاهی به من انداخت، یه نگاهی به چراغ،
-برو، اشکال نداره، فقط مواظب باش، اگه عوض من یه بچه اینجا بود چیکار می‌کردی
شرمنده بودم و خوشحال. شرمنده از کسی که یه سال تموم مسخره‌ش کردم و حالا به همین راحتی، همون جوری که اون موقع از اشتباهات می‌گذشت، حتی بدون اینکه بشناستم از اشتباهم گذشت و خوشحال از اینکه به جای ماشین، بچه‌ای اونجا نبود. شرمندگی، اون هم از کسی که فقط خودت میدونی چقدر در حقش بدی کردی....