تازه از سر کار اومده بودم، خسته و کوفته، وارد خونه شدم، یکی دو تا از بچهها بودن، بقیه هم تا افطار پیداشون میشد، وجود مهمون هم که جزو بدیهیات بود. برنامهای واسه افطار نداشتیم. از وقتی که به خونهی جدید اومده بودیم و ماهرمضون شروع شده بود، افطارهارو لحظاتی مونده به اذان، با همفکری هم درست میکردیم. اون روز هم صبر کردم تا بقیهی بچهها از راه برسن و برنامهی غذایی ممکن رو بررسی کنیم.
بچهها که از راه رسیدن، یه پیشنهاد مطرح کردم که گرچه عجیب بود اما با موافقت بقیه مواجه شد. "بچهها امروز شلهزرد درست کنیم؟". چند لحظهای به سکوت و تأمل در باب این پیشنهاد من گذشت و کمکم صدای تأییدها بلند شد.
وحید (با صدای بلند در حال پریدن به هوا): درست کنیم، درست کنیم.
علی.ز(در حالی که دست راستشو به نشانهی بیاهمیت بودن قضیه تکون میداد و میرفت تا دوباره مشغول صحبت تلفنی با از ما بهترون بشه) هرچی درست کردید خوبه!!!!
قاسم(با لحجهی مازندرانی): صادق بلدی، گی نزنی؟
حتی مهمونها هم نظرشون رو گفتن،
علی.ن(با اعتراض و لحجهی مشهدی): ..... نخور، باز تو ادعا کردی؟
امین(با آرامش): خوبه منم میام کمک.
کار شروع شد، همه به نوعی داشتن کمک میکردن تا بالاخره حاضر شد. اذان شده بود و سفره رو پهن کردیم و ظرفها رو پر کردیم تا برای همسایهها هم ببریم. چون باز هم به دلایل واهی هیچکس حاضر به قبول این مسئولیت نشد، به ناچار خودم سینی رو برداشتم و سهمیهی طبقات بالا و پایین رو دادم.
توزیع که تموم شد، به خونهبرگشتم و همه با هم افطار کردیم. اما یه چیزی درست نبود، ما نون و پنیر میخوردیم اما یه بوی خوب میومد، همه هم احساس کردیم، اول از همه هم امین.
شروع کردیم به حدس زدن که بو از کجا میاد. از طبقهی پایین بود. همه از پنجرهی مشرف به حیاط سر بیرون بردیم تا ببینیم چه خبره. بوی یک نوع کتلت خاص،که مشخص بود خیلی خوشمزهست، پیچیده بود.
وقتی از تماشا و بوییدن سیر شدیم، سرها رو داخل آوردیم. یه فکری به ذهنم رسید."بچهها من میرم تا ظرفها رو جمع کنم، شاید همسایه یکی دوتا کتلت واسمون گذاشت". لباس پوشیدم و راه افتادم، از در حیاط رفتم و آقای همسایه اومد دم در. گفتم که اومدم دنبال ظرف و اون رفت و ظرف رو آورد. ظرف خالی بود و من ناامیدانه داشتم برمیگشتم اما اشکال قضیه این بود که امین از پنجره بالا شاهد ماجرا بود و با دیدن ظرف خالی سرش رو به داخل کشید. حدس میزدم چه چیزی در انتظارمه.
پلهها رو بالا رفتم، در خونه باز بود. در رو که باز کردم، همشون به ردیف، انگار که میخوان سرود بخونن، نشسته بودن و با انگشت به من اشاره میکردن و میخندیدن. خودمم خندم گرفت اما روم رو برگردوندم، ظرفها رو روی زمین گذاشتم، در رو بستم و به طبقهی بالا رفتم که بقیهی ظرفها رو جمع کنم. تو راه پیش خودم میگفتم" خدایا خوب ضایعمون کردی".
به در خونهی همسایهی طبقهی بالا رسیدم. در زدم و سلام کردم و ظرف رو خواستم. چشمی گفت و رفت تا ظرف رو بیاره. مدتی طول کشید و وقتی برگشت ظرف به اون بزرگی رو پر از زولبیا و بامیه کرده بود. از خوشحالی مثل پنگوئنی شده بودم که میخواد بپره اما نمیتونه. ظرف رو گرفتم و تشکر کردم. با احتیاط و بدون هیچ سر و صدایی رفتم پایین. از واحد خودمون گذشتم و رفتم دم در. زنگ واحد خودمون رو زدم و گوشی رو که برداشتن، داد زدم: "همه بیاید لب پنجره". این رو که گفتم، خودم هم رفتم و نشستم لب اتوبان ، جلوی مغازهای که اون موقع شلوغترین ساعت خودش رو میگذروند و با اینکه شکمم پر بود، با ولع و حرص خاصی شروع کردم به خوردن، در واقع بلعیدن.
اونها که لب پنجره واستاده بودن، داد میزدن که "برای ما هم بیار" و "ما هم میخوایم". من هم نه تنها به حرف اونها وقعی ننهادم بلکه با نشان دادن برخی از انگشتان دست(که البته این عکسالعمل مخصوص زمان جوانی و جاهلیت بود) پاسخ دندانشکنی به دوستان دادم.
عکسالعمل دوستان هم به همینجا ختم نشد. وقتی امین از جلوی پنجره ناپدید شد، فهمیدم که یه خبری هست. بلند شدم و آماده انجام عکسالعمل مناسب موندم. حرکت امین برابر بود با پرتاب یک پلاستیک آب که چون آماده بودم به من اصابت نکرد ولی با برخورد به زمین و پخش شدن روی زمین صدای مهیبی ایجاد کرد که توجه همهی مشتریهای مغازه رو به خودش جلب کرد، مضاف بر اینکه حرکات آرام و نشستن من روی زمین به سروصدا و حرکات سریع روی زمین، مثل بوکسوری که داره مقابل حرقش رقص پا میکنه، تبدیل شده بود که خوب این حرکات بر شدت عصبانیت اونها اضافه میکرد.
مواد داخل بشقاب در حال اتمام بود که از نمای شیشهای جلوی ساختمون، دیدم علی.ن لباس پوشیده و وقتی میخواست از در بیاد بیرون یه صحبت کوتاهی با علی.ز کرد. قحقحهای از سر مسخره کردن به لب آورد و به سمت در خروجی و در واقع به سمت من اومد.
در اصلی ساختمون رو که باز کرد، به سمت من حمله ور شد، من هم برای فرار به سمت ماشینی که اون نزدیکیها پارک بود رفتم و دور اون چرخیدم. علی.ن که نمیتونست منو بگیره از در مصالحه وارد شد و این کارش باعث شد ته مونده مواد بشقاب به اون برسه.
در راه برگشت به خونه ازش پرسیدم که "علی.ز بهت چی گفت که خندیدی". گفت که گفته "صبر کن خودش برامون میاره". حرفش واقعاً خندهدار بود چون تا اون زمان که هیچی از اون به بعد تا الآن هم یادم نمیاد که در همچین موقعیتی از خودم شفقت نشون داده باشم.
رمضان 1385-تهرانپارس
تكراري بود، قبلا برام تعريف كرده بودي ولي بااين حال تصاوير خنده داري داشت. يادش بخير اون موقع ها.
پاسخحذفبه امیر:
پاسخحذفخوب مرد حسابی شاید بقیه نشنیده باشن، اصلاً برای بقیه نوشتم.