همدم این روزهای سخت: اینجا
۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه
خرداد پرماجرا
تو این چند ساله که میتونم حرفهای بقیه رو بفهمم، تو این چند ساله که میدونم اطرافیانم چی میگن، تو این چند ساله که دیگه حرفهای تلویزیون برام غریب نیست، تو این چند ساله که وقتی کسی حریف سیاسی میزنه با حرفاش احساس قرابت میکنم....
یادم نمیاد تو این چند سال، وقتی خرداد میرسید و از اوایلش میگذشتیم، صحبتی از دوم خرداد 76 نشه، صحبتی از اصلاح و اصلاحات و اصلاحطلب نشه، حالا اینکه کی و کِی و کجا و از چه طریقی و له یا علیهش حرف بزنن بماند، اما امسال با تمام سالها فرق داره.....
از 2 خرداد پارسال تا 2 خرداد امسال، حوادث مهمتری اتفاق افتاده که یادآوری 76 و تبعات اون رو زیر سایه برده و کمرنگش کرده. میگید نه؟ یک کم به دور و برتون، مجلات، روزنامهها، تلویزیون و سایر جراید و رسانهها نگاه کنید میفهمید.
در ضمن، چیزهای دیگری هم در پیشه، خوب یا بدشو کار ندارم، اما هرچی هست در پیش هست.
۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه
Don’t Cheat On Me
وارد جلسه که شدم، استاد داشت به یک نفر جواب میداد. روش رو به سمتم برگردوند و من با اشارهی سر، سلامِ آرومی کردم و اون هم همونجوری جواب سلامم رو داد. رفتم جلوی کلاس واستادم. همونجوری که استاد داشت جواب یک نفر رو میداد، یکی اون ته کلاس داشت برگهی اون یکی رو نگاه میکرد.
((آقا ...))
سرش رو به طرفم برگردوند و با دست به خودش اشاره کرد که من؟
((آره...خودت، سرت رو برگت باشه))
سری به نشانهی چشم تکون داد و چرخید به سمت برگهی خودش. استاد که جواب سوالها رو داده بود اومد به سمتم و گفت که میره اتاقش. وسائلش رو جمع کرد و تا پاشو از در گذاشت بیرون همه شروع کردن به سوال کردن،
((استاد....استاد....استاد))
پیش خودم فکر کردم که مگه دکتر به سوالاشون جواب نمیداد؟ چارهای نبود رفتم و شروع کردم به جواب دادن که البته از اکثر سوالهاشون مشخص بود که یا جواب رو میخوان و یا میخوان حواس من رو پرت کنن تا بقیه مشورت کنن.
کمکم سوالهاشون ته کشید و گیر دادنهای من شروع شد،
((ساکت آقا...سرت رو برگت باشه....))
خفقان بدی حاکم بود، جوری که متقلبین فقط با چشمهای کج شده میتونستن برگههای بغلدستیشون رو نگاه کنن. تذکر که فایده نداشت، پس تغییر رویه دادم. به کسایی که چشمچرونی میکردن، فقط زل میزدم. چند لحظهای که میگذشت و متوجه نگاه سنگین من میشدن،آروم سرشون رو میچرخوندن رو برگهی خودشون و میخندیدن.
حتی کار به جایی کشید جای چند نفرشون رو عوض کردم و بغل دست خودم نشوندم و بهشون گفتم که خیلی ضایعن و حداقل یک کم آرومتر تقلب کنن.
تمام این توصیفات مال متقلبین و عناصر ذکور کلاس بود که به نوعی گونهای ماهر در امر تقلب هستن. اما از جماعت نسوان چی بگم که به راحتی به سمت بغل دستی میچرخیدن و با صدای بلند سوال میپرسیدن،
((سوال دو چی میشه؟))
و تا متوجه نگاه من میشدن، میخندیدن آروم رو به من میگفتن،
((ببخشید...))
خلاصه اینکه جهنمی درست کردم که نگو. جای شما خالی. اما اون وسط یاد یه چیزی افتادم؛ اینکه اون موقع که خودم تقلب میکردم و مراقب نمیذاشت، چقدر تو دلم لیچار بارش میکردم و اینکه الآن همون قضیه مسلماً در مورد من هم صادقه.
۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه
Shortage of Time
این چند روزه کارم شده تمرین رفتن، کار روی پروژه، برگزاری کلاس رفع اشکال و امتحان گرفتن. که همزمان شدنشون تو یه روز خستگی مضاعفی رو به آدم تحمیل میکنه، مخصوصاً اینکه مربی سختگیر باشه و پروژه گیر کرده باشه و شاگردها خنگ باشن. که البت به موارد فوق تصحیح برگههای دو امتحان میانترم رو اضافه بفرمائید.
نه وقتی میمونه برای سایر تمارین، نه تفریحی، نه دیدن فیلمی یا سریالی و نه حتی وبلاگنویسی.
مجموع همه اینها دلیل خوبیه برای ننوشتن، نیست؟
۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه
من و انکار شراب
من و انکار شراب این چه حکایت باشد/غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
تا به غایت ره میخانه نمیدانستم/ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز/تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است/عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
من که شبها ره تقوا زدهام با دف و چنگ/این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند/پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
دوش از این غصه نخفتم که رفیقی میگفت/حافظ ار مست بود جای شکایت باش
تقدیم به حسین.یا
۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه
9 نفره
اپیزود آخر-روز چهارم و پنجم، پنجشنبه و جمعه
نمیدونم چرا و از کِی، اما حتی پنجشنبه غروب که رفته بودم صادقیه تا یک وَن واسه جمعه گیر بیارم و راننده ازم پرسید کجا میرید، به جای دشت هویج گفتم دشت خرگوش. شاید از پیارسال که رفتیم آهار و حسین اصرار داشت دفعه بعد بریم دشت هویج و به دلیل رابطه نزدیک هویج و خرگوش این اتفاق افتاد.
اما هرچی بود نمیتونستم کاری کنم که اشتباه نگم. حتی وقتی نانوا(بخوونید نونوا) که حجم زیاد نونهایی رو که خریده بودم رو دید و ازم پرسید چرا اینقدر و من گفتم فردا میریم بیرون و در ادامه گفتم: "دشت خرگوش....ببخشید دشت هویج".
در تمام این مدت و اون شب و فردا که رفتیم و با اون راننده چِت کرده(High) رسیدیم و حتی وقتی از دشت هویج فقط این رو میدونستیم که تو لواسونه و تو راه از عابرای پیاده میپرسیدیم کجاست، من میگفتم دشت خرگوش.
البته مایهی شر هم شده بودم چون وقتی مملی میخواست تو اینترنت در موردش سرچ کنه همه به اتفاق میگفتن دشت خرگوش.
اما اسمش هرچی بود و هرکجا بود، این نیمچه سفر 9 نفرهی یکروزه در دشتی پر از گلهای زرد و چمنهایی خنک و نمدار و کوههایی که هنوز آثاری از برف زمستانی رو رو(را روی) خودشون داشتن، با جمعیت کموبیش زیادی که از همه قشری اومده بودن، خاطرهای شده توی ذهنم، نه من، که تو ذهن همهی اون 9 نفر، سفری که با وجود پیادهروی زیادش و با وجود خستگی جسمی که تو تنمون گذاشت، خیلی خستگیها رو اَزمون گرفت......جاتون خالی.ادامه عکس در اینجا.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه
نمایشگاه
اپیزود چهارم-روز سوم، چهارشنبه
رفتیم نمایشگاه اون هم از نوع کتابش. با هزار بدبختی بن کتاب گرفتیم که با شیوهای کاملاً احمقانه ارائه میشد. در واقع چاهی بود که یه احمق توش یه سنگ انداخته بود و حالا همه سعی میکردن درش بیارن که البته موفق نشدن. جیبهامون خالی شد. امیدوارم بجاش کلّمون پر بشه، نمیدونم از چی اما خداکنه از مزخرف پر نشه.
نکته جالب تو نمایشگاه زیاد بود که بعد از اتمام این روایات اپیزودیک سعی میکنم بنویسمشون.۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه
سلام تهران/سینما
اپیزود سوم-روز دوم سهشنبه
با صدای مسافرا از خواب بیدار شدم. امیر هم تازه بیدار شده بود. رسیده بودیم. اصلاً باورم نمیشد. کل مسیر رو خواب بودم. پیاده شدیم. یه دستشویی و سایر قضایا.
-امیر ساعت چنده؟
-7
-خوب الآن چیکار کنیم؟
-نمیدونم، خونهی ممد اینا که نمیشه رفت، دانشگاه هم که زوده بریم، خوب یک کم وقت تلف میکنیم،
-چطوری؟
-با اتوبوس میریم توپخونه و از اونجا با مترو میریم دانشگاه، ساعت 8 و نیم میرسیم،
-خوبه
درست میگفت همون موقعها رسیدیم، اون رفت سراغ کارهاش و من هم رفتم اتاق احد، وارد شدم، چند لحظه طول کشید تا منو بشناسه، باورش نمیشد که رفته باشم اونجا، بعد از کلی احوال پرسی، بدون سوال چایی رو آورد، حال کردم مثل خودم هم ترکه هم چاییخور. چایی رو که زدیم امیر اومد و باهم رفتیم پیش عبدا...، خلاصه تا ظهر وقت تلف کردیم و بعد هم تختهگاز رفتیم انقلاب، چرا؟؟؟؟.....(خندهای بر لب با قیافه ای حق به جانب با صدای هه هه) سهشنبه روز سینماست دیگه.... خواستم بقیشو بنویسم، دیدم امیر خوشتر نواخته این نوا را(اینجا).
برچسب:
احد.ج,
امیر.ا,
حرف هاي خودماني,
عبدالله.م,
وقايع اتفاقيه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سهشنبه
رَکَب
اپیزود دوم-روز صِفْرم و اوّل یکشنبه، دوشنبه
روز یکشنبه، روز قبل از این که امیر بیاد(اینجا) زنگ زدم به خانوم همکلاسی،
-سلام خانوم همکلاسی،
-سلام آقای م.صادق،
-ببخشید مزاحم شدم، فقط میخواستم بپرسم که شما امروز رفتید پیش دکتر یا نه، چون من پیداش نکردم،
-نه اما گفته فردا بعد از کلاس بیا، ساعت 4 میرم پیشش، 2 تا 4 سرِ کلاسه،
-ممنون، حالا من هم ببینم چطور میشه، احتمالاً بعد از شما می رم، هست که؟
-آره، گفت 4 تا 6 هست،
-ممنون، خداحافظ،
فرداش، یعنی روزی که امیر اومد پیشم و بعد از اینکه اومد آزمایشگاه(ر.ک همونجا پاراگراف چهارم)، 20 دقیقه مونده به چهار راه افتاد به سمت اتاق استاد، تا به قولی رَکَب زده باشم و قبل از رسیدن خانوم همکلاسی برم توی اتاق استاد.
با هزار امید و آرزو رفتم دانشکده، طبقهی چهارم. تا رسیدم بالای پلهها، از دور دیدم که در اتاق استاد بازه،
-جوون، الآن میرم تو،
تا رسیدم دم در اتاق استاد، دیدم دکتر داره با یکی صحبت میکنه، صدا واسم آشنا بود،
تا سرم رو انداختم داخل اتاق، دیدم خانوم همکلاسی توی اتاق نشسته و داره از استاد سوال میکنه، چیزی برای گفتن نداشتم، متعجّبانه از جلوی در اومدم کنار، فقط این جمله اومد زیر زبونم: "امیر....رَکَب خوردیم، فروختنمون".ْ۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه
امیر میآید
تو این یک هفتهای که ننوشتم، یا سرم شلوغ بوده یا کامپیوتر و اینترنت در اختیار نداشتم و یا اینکه نای نوشتن نداشتم. اما میخوام توی دو سه پست وقایع رو تعریف کنم.
اپیزود اول-روز اول، دوشنبه
صبح ساعت هفت روی تخت دراز کشیده بودم که صدای یک پیامک از خواب بیدارم کرد. نوشته بود که شهر شما را به قدومم مزین کردم. اعلام ورود به شیوهی امیر. سریع از تخت پریدم پایین و اومدم تو حال. محسن بیدار بود. زنگ زدم بهش.
-سلام. کجایی؟
-سلام. تازه از قطار پیاده شدم. حالا چیکار کنم؟
-یه دربست بگیر بیا اینجا.
-دربست؟(با صدایی حاصل از تعجب)
-نگران نباش اینجا دربست ارزونه. 1000 تومن بیشتر نیست.
دربَست گرفت و اومد. به محسن و حسام معرفیش کردم و با عذرخواهی رفتم سر کلاس. قرار شد برای ناهار بیان دانشگاه. کلاسم که تموم شد تو سلف دیدمش و همراه با محسن رفتیم آزمایشگاه. ناهاری خوردیم و اینترنت بازی کردیم(عکسش رو در پست قبل قرار دادم). بعد از مدتی آزمایشگاه رو به امیر سپردم و رفتم پیش استاد. مدتی معطل شدم که دلایلش در اپیزود دو به سمع و نظرتون میرسه. برگشتم پیش امیر و ساعتی بعد به سمت خونه راه افتادیم.
سر راه بلیط اتوبوس خریدیم که با هم بریم تهران. نزدیک غروب بود که رسیدیم خونه. چایی زدیم و به تبادل اطلاعات(منظور از اطلاعات فیلمهای جمعآوری شده توسط من و امیره، فکر دیگهای نکنید). در همین اثنا کمکم بچههای خوابگاه پیداشون میشد و من برای معرفی، اونها رو با مشابهانی که برای امیر آشنا بودن معرفی میکردم. ایشون معادل مملی هستن، ایشون معادل هادی، ایشون معادل مقداد، ایشون معادل مظفر و ایشون با کلی ارفاق معادل حجت که صد البته شأن حضرت حجت اجل از ایشونه.
با نزدیک شدن به پایان شب ما هم آماده رفتن به ترمینال میشدیم. آماده شدیم. رفتیم ترمینال سوار اتوبوس شدیم و از فرط خستگی هنوز از شهر خارج نشده بودیم که هر دومون خواب هفت پادشاه رو تموم کرده بودیم.۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه
ترازو
تازه از ماشین پیاده شده بودیم و داشتیم از پل هوایی جلوی دانشگاه میرفتیم بالا. یه نگاه به بالای پل انداختم. سه تا بچهی ترازو به دست، انتظار ما رو میکشیدن. پلهها که تموم شد اولیشون، که یه دختر بچهی هشت نه ساله بود، جلو اومد و یه چیزهایی گفت. معلوم نبود چی میگه اما وقتی با بیمحلی ما مواجه شد رفت سراغ پشت سریهامون. دومی اومد جلو. یک دختر بچه هفت هشت ساله بود. از حرفهای اون هم چیزی نفهمیدیم و اون هم بعد از چند لحظه رفت سراغ بقیه.
تقریباً به وسطهای پل رسیده بودیم که سومی که یه پسر بچه بود و بگینگی از اون دوتای قبلی بزرگتر بود جلو اومد و شروع کرد به گفتن یه سری حرف که ما هیچی ازش نفهمیدیم اما معلوم بود منظورش چیه. این یکی سرتقتر از اون دوتا بود. تقریباً به آخرهای پل رسیدیم که بهش گفتم چند هست. با شنیدن این حرف سریع ترازوش رو گذاشت رو زمین و گفت هر چقدر دادی. به محسن گفتم پول خورد داری. گفت چقدر میخوای گفتم هر چقدر بود. دست کرد تو جیبش، من هم دست کردم تو جیبم و یه 25 تومنی بیرون آوردم. محسن گفت خوردش 200 تومنی. گفتم خوبه.
رفتم رو ترازو و یه نگاهی به صفحهی بدون شیشهی اون انداختم. پسره گفت 77 کیلو. دختر دومی که از همه کوچکتر بود، سریع خودش رو رسوند و ترازوش رو گذاشت کنار ترازوی پسره. محسن گفت من هم روی این یکی وزن میکنم. رفت بالا، عقربههای ترازو شروع کردن به چرخیدن و ثابت واستادن. پسره گفت 66 کیلو. محسن به من رو کرد و گفت که رو ترازوی دیروزی 61 بودم.
چیزی نگفتم و هر دومون از ترازوها پایین اومدیم. 200 تومنی رو از محسن گرفتم و همراه پول خوردهای خودم که حالا 75 تومن شده بودن دادم به پسره بهش گفتم که تقسیم کنید، مساوی.
داشتیم راه میافتادیم که دیدم پسره پول خوردها رو داد به دختره و 200 تومنی رو برای خودش برداشت. خندم گرفت و با همون حال از پلهها پایین رفتم.
به پایین پلهها که رسیدم بالا رو نگاه کردم. روی پل به جز همون سه تا بچه هیچکس نبود. یکیشون اون سر پل منتظر رسیدن مسافرهای تاکسیها بود و دوتای دیگه که از ما پول گرفته بودن، داشتن با هم دعوا میکردن.۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه
تعویض
تازه از زمین اومده بودم بیرون و روی نیمکت نشسته بودم. داشتم بازی رو تماشا میکردم و گهگاهی با بقیهی بچهها در مورد بازی حرف می زدیم.
چند دقیقهای که گذشت، کمک داور رو کرد به سمت نیمکت ما و گفت یکی بیاد کمک واسته، من میخوام برم تو زمین. مربی یه نگاهی به نیمکت کرد و به من گفت که م.صادق پاشو برو کمک واستا. رفتم و پرچم و برداشتم و شروع کردم به دویدن کنار زمین.
چون بازی دوستانه بود مربیها هی فرت و فرت تعویض میکردن و من هم هی پرچم رو میبردم بالا که آقای داور تعویضه. دلم میخواست برم تو اما راهی نبود که یهو مربی با فریاد به یکی از بچههای داخل زمین گفت که بدو و وانستا و چرا خستهای و خوب گرم نکردی. فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم کنار مربی و گفتم که آقای مربی من نفس دارمها!!!!.....
لبخندی زد و هیچی نگفت، اما چند دقیقه بعد گفت که برم تو. توپ رفت تو اوت، من هم کنار زمین واستاده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. بازیکن تعویضی اومد به سمت من. یه نگاهی به اینور و اونور انداختم تا ببینم کسی متوجه من نیست، پرچم رو بردم بالا و تا بازیکن اومد بیرون پرچم رو دادم بهش و رفتم تو. اما دیدم نه .... کل تیم دارن به من میخندن، انگار همه منتظر بودن ببینن من چیکار میکنم.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)