روزمرّگي
روزمرگی را می نویسم تا از آن فرار کنم، شاید هم برای آنکه بعداً به یادش آورم.
۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه
۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سهشنبه
ملت دیوانه
خیلی خوابم میومد. با همون لباسی که تنم بود روی زمین دراز کشیدم و تازه چشمام گرم شده بود که با یه صدای مهیب از خواب پریدم. صداهای بعدی از اولی هم شدیدتر بودن و از فواصل دور و نزدیک به گوش میرسیدن. مشخص بود که شدت درگیریها زیاده.
به وحید که با یک اسلحه تو دستش کنارم دراز کشیده بود گفتم "وحید چه خبره؟"
-چه میدونم
-بله....
بعد از اینکه من رو از سر خودش باز کرد، بلند شد و به تیراندازی ادامه داد. سینهخیز خودم رو به جایی رسوندم که بتونم یه سرکی بکشم و ببینم چه خبره. چیز خاصی معلوم نبود اما میتونستم ببینم که چند نفری مشغول پرتاب نارنجک هستن. با پرتاب نارنجک، خودم رو به گوشهای کشوندم و دستهام رو حمائل سرم کردم.
-وای، عجب انفجاری بود
وحید خودش رو بهم رسوند و با تعجب و نگرانی پرسید: "چه خبره؟ چیزیت نشده؟ چه بوی باروتی میاد"
-نکبت پس من چی میگفتم تا الآن
یه نگاهی انداخت و بیتوجه به من و صداهایی که از دور و نزدیک به گوش میرسید برگشت و اسلحهش و برداشت و شروع به تیراندازی کرد.
کم کم خودم رو عقب کشیدم تا برم و بتونم برای این سردردی که از صدقه سر این انفجارها و بوی باروت نصیبم شده بود یه درمونی پیدا کنم. یهو صدای وحید بلند شد: "اَه... بازهم کشتنم، چقدر این مرحلهش سخته"
-مرتیکه کل شهر داره میره رو هوا، اونوقت تو بازی رو ول نمیکنی
-اولاً که چیکار کنم این ملت دیوونه رو، بذار بزنن خودشون رو بسوزونن، دوماً نمیدونی چه حالی میده این بازی. بیا با هم بازی کنیم
-گمشو بابا، عوضش یه قرص بده سردردم خوب شه
-برو تو در یخچال رو نگاه کن
داشتم میرفتم سراغ قرص که همراه صداهای مهیب ترقه و نارنجک صدای جیغ یه زن از تو خیابون بلند شد.
شب چهارشنبه سوری-1388
۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه
آزمون
هر کس ما رو تو دانشگاه میدید فکر میکرد دوتا استاد دانشگاهیم که یه سری جزوه زیر بغلمونه و داریم میریم تا به کلاس برسیم و تدریس رو شروع کنیم اما همین که نزدیک میشد میدید یه سری جزوه و کتابه ریاضی یک و دو و معادلاته که داریم حمل میکنیم.
با حسین، باهم شروع کردیم به درس خوندن، در عین حال که تمرین هم میرفتیم. سایر مواقع هم پای اینترنت بودیم. وقتی میرفتیم تمرین هی میومد در گوشم میگفت "تو منو گول زدی و آوردی تمرین، نمیتونیم درسا رو تموم کنیم" چند لحظه بعد یادش میرفت و میگفت "خداییش صادق عضلات داره میاد رو فرم، دمت گرم که منو آوردی تمرین" خواهشاً شما پیدا کنید پرتقال فروش را. وقتی هم که درس میخوندیم، هر چند دقیقه به هم نگاه میکردیم و یه چیزی در مورد تمرین و ورزش و تیم و عضلات یادمون میومد و با هم در میون میذاشتیم.
این شرح ماوقع شروع تا پایان تصمیم ما برای شرکت تو آزمون دکترا توی این آخر عمری بود. تلاشی که باعث شد جمعاً یک روز درس بخونیم و ببوسیمش و بذاریمش کنار، اون هم به امید اینکه تو عید درس بخونیم که به قول دوستان "میره که ایتو باشه". گرچه چند وقتی هست که حسین نمیاد تمرین اما همچنان عوامل محیطی نمیذارن درس بخونیم. البته حسین همچنان اصرار داره که "نه ما میتونیم، من که قبول میشم".
احتمالاً این دفعه هم فقط یه پولی ریختیم تو جیب سازمان سنجش و .... الفاتحه.
۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه
آهای
آهای آقای سانسورچی، آهای تویی که قیچی در دست، دُم این و آن را میچینی، تو را با ما چه کار. چه کردهای با ما. آخر این نوشتههای بی سر و ته ما هم چیزی بود که خلقی را از ملاحظه و خندیدن به آنها محروم نمودی. آخر چرا؟ تو خود بگو چرا؟ کدامین هیزم تر به تو فروخته بودم. ما که نه کاری مُلحدانه انجام دادیم، نه حرکتی مُرتدّانه و نه عملی خلاف شعون و ضوابط؛ گرچه آنانکه که مجرم شناختهای هم به ندرت چنین کردهاند.
آخر مسلمان/مدعی مسلمانی این صفحات کم رمق تنها جایی بود که میتوانستم درد و دلم از این روزگار و گله و شکایتم از او و خَلقَش را بیان کنم. همین را هم از ما دریغ کردی، همچون سایر چیزهایی که از آن محرومیم. آه خدا، تو به دادم برس، من بدون این خانه تاب نیاورم، به فکر تغییر منزلم، گرچه میدانم آنکه گویی از ما و از تمامی مردمان ما داناتر است همچنان به دنبالم میآید و آنجا را نیز .... آری.
لااقل شما بگویید چه کنم، بروم یا بمانم؟
۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه
سوتهدلان یهویی تموم شدن
همه رفتن، حسین که بعد از دفاعش رفت، محسن موند تا تصفیه کنه و بعد رفت، عبدا... هم میره، حمزه هم رفت تا چند وقت دیگه که بیاد و یه سری به استادش بزنه و بره، حسام هم مدتهاست که نیست. دلم تنگه برای با هم نشستن، با هم و به هم خندیدن، چاییهای ممتد، فیلم دیدنهای شب به شب، شوخیهای عجیب و غریب، برای همه چیزهایی که بوی با هم بودن رو میده.
دلم تنگه برای اون روزهایی که با هر قدمی که تو دانشگاه میزدم، یه دوست یا یه همکلاسی میدیدم و سلام و علیک و احوالپرسی میکردم. الان همه برام غریبهان، باید سرم رو بندازم پایین و از کنارشون عبور کنم و احوالپرسی و بگو و بخندهاشون رو بشنوم، انگار خودمم که دارم با یه نفر شوخی میکنم. دلم برای کلاس رفتن و شوخی و خندههاش تنگ شده، برای نشستن ته کلاس و خندیدن با حسام و داوود، برای اذیت کردن همکلاسیها، برای ....
بیخیال این نیز بگذرد
اشتراک در:
پستها (Atom)