۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

عَرَفْتُ


خدا را شناختم به تغییر مقدّرات،
 گشودن گره‌های سخت
 و در هم شکستن تصمیم‌ها.

قالَ عَلِیٌ(ع): عَرَفْتُ اللهَ بِفَسْخِ العَزائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ وَ نَقْضِ الْهِمَمِ.

نهج‌البلاغه-کلمات قصار شماره 250

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

حلقه


از قرار معلوم همه‌ی کارها را باید بذارم به عهده‌ی خدا، یعنی اینجوری می‌گن. البته کم بیراه هم نمی‌گن چون فکر نمی‌کنم از عهده‌ش بربیام.
درس و ادامه تحصیل و زن و زندگی و پول درآوردن و خوب زندگی کردن و عاقبت بخیری. فقط می‌ترسم خدا خسته شه.
اصلاً مثکه ماه رمضون هر سال رو گذاشتن برا همین کارها. هی ازش بخوایم، اون بگه باشه، تا سال دیگه هم خدا بزرگه، می‌تونی بزنی زیر قولت. من که این کار رو می‌کنم، جواب می‌ده، شما هم امتحان کنید.
می‌خوام بگم اینقدر بزرگ هست که می‌دونه می‌خوایم سرشو کلاه بذاریم اما می‌گه "باشه، سگ خورد، فکر کن ایندفعه هم سر منو کلاه گذاشتی، دفعه بعد چی؟"، اما به اینجا هم نمی‌رسه، یعنی باز که به دفعه بعد می‌شه، همین آش و همین کاسه‌ست، ما از اون می‌خوایم، اون با تمام سابقه‌مون میگه "باشه"، اما ما باز دبّه می‌کنیم و این حلقه تکرار تو لوپِ(Loop) بی‌نهایتِ با دوره‌ی یک ساله می‌افته. کاش یه جا با یه شرط، یه بِرِک(Break) رخ بده و ما از شرمندگیش در بیایم. کاش....

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

زِرِیلی 2


(زِرِیلی 1)
-اسی، تیپ زدی؟ کجا؟ باز هم سالن روبرویی عروسیه؟
-آره

***
اسی و دوستان از پله های تالار بالا رفتن. صف استقبال کنندگان سمت راست ایستاده بودن و منتظر خوش آمدگویی به میهمانان. میون اون ها چشمِش به یک آشنا خورد. یکی از بچه های دانشگاه بود.
به طرف آشنا رفت و دست داد و شروع کرد به روبوسی. بدون اینکه کسی متوجه بشه در گوشش گفت:(( سه نکن، داماد کیه؟))
آشنا که تا حدودی جا خورده بود گفت:((خودمم))
اسی بدون اینکه بهش نگاه کنه سرش رو انداخت و وارد سالن شد و یک گوشه که کمتر جلب توجه کنه نشست.
***
-اسی بعد چی شد؟ زدید بیرون؟
-نه بابا، شام رو خوردیم بعد اومدیم بیرون.

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

هرشب تنهایی


اولش که تصمیم می‌گیری بمونی فکر می‌کنی کار راحتیه، چندین بار این تجربه رو داشتی اما پیش خودت می‌گی "این‌بار فرق می‌کنه، چند روز می‌مونم، کارم رو انجام می‌دم و بعد برمی‌گردم خونه". این فکر که می‌تونی تحمل کنی، کاملاً قانعت می‌کنه تا همین‌جا بمونی.
بچه‌ها یکی‌یکی می‌رن، اول حسین، بعد حمزه، بعد محسن حالا هم که حسام. تا همین لحظه آخر نمی‌فهمی داره چه اتفاقی برات می‌افته اما وقتی حسام می‌ره، تو می‌مونی و یه خونه‌ی خالی. به هر طرف که چشم می‌چرخونی دیوار می‌بینی و دیوار. هر جارو که نگاه می‌کنی یه خاطره‌ می‌بینی، یه خنده، یه شوخی، یه عصبانیت، یه ....
همه اینا در حالیه که چند ساعت نیست که حسام رفته. چند ساعت اول با کتاب سرت رو گرم می‌کنی، تلویزیون نگاه می‌کنی، فیلم می‌بینی، اما هرچی می‌گذره قبول این واقعیت که چند وقت رو باید تنها سَرکُنی بیشتر آزارت می‌ده. این واقعیت آزاردهنده با احتمال اینکه ممکنه اصلاً جواب نگیری، آزاردهنده‌تر هم می‌شه.
میون این همه مسئله‌ی آزاردهنده، این خونه‌ی خالی، این فکر مغشوش، فقط صدای ابیه که چند ساعتی هست روی لبت جاری و نمی‌دونی چطوری بی‌خیالش بشی:
سوته‌دلان یکی‌یکی تموم شدن/سوته‌دلی نمونده غیر از خود من

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

سفر به خاطر وطن


ما براي پرسيدن نام گلي ناشناس چه سفرها كرده ايم، چه سفرها كرده ايم
ما براي بوسيدن خاك سر قله ها چه خطرها كرده ايم، چه خطرها كرده ايم
ما براي آنكه ايران گوهري تابان شود خون دلها خورده ايم خون دلها خورده ايم
ما براي آنكه ايران خانه خوبان شود رنج دوران برده ايم رنج دوران برده ايم
ما براي بوئيدن بوي گل نسترن چه سفرها كرده ايم، چه سفرها كرده ايم
ما براي نوشيدن شورابه هاي كوير چه خطرها كرده ايم، چه خطرها كرده ايم
ما براي خواندن اين قصه عشق به خاك خون دلها خورده ايم خون دلها خورده ايم
ما براي جاودانه ماندن اين عشق پاك رنج دوران برده ايم رنج دوران برده ايم
دانلود آهنگ با صدای محمد نوری: اینجا
به مناسبت درگذشت محمد نوری


۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

زِرِیلی


-اسی کجا میری؟
-این تالار روبرویی عروسیه می ریم غذا بخوریم.
-ول کنید بابا، زشته، شما دانشجوی ارشدید.
-بی‌خیال صادق، شکم گشنه که این چیزا حالیش نیست، تازه مفتم هست.
-اگه گیر بیفتید چی؟
-اولاً که تیپ زدیم هیچکی حتی مشکوک هم نمیشه، دوماً شیوه‌ی ما خاصه، عمراً لو بریم.
-چه شیوه‌ای؟
-هیچی، وارد که شدم سریع شروع می‌کنم با داماد روبوسی و احوال‌پرسی و تبریک گفتن، نفر بعدی دیگه اصلاً جرأت نمی‌کنه بپرسه که شما کی هستی، بقیه هم پشت‌سر من همین کار رو می‌کنن.

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

المپیاد


ورودمون به هر اتوبوسی مترادف بود با شنیده شدن آهنگ‌های نعمت نفتی. فرق نمی‌کرد جَو چجوری باشه یا مقصد کجا باشه، فقط کافی بود یه جمعی از بچه‌های ما اونجا باشن و یاسر هم همراهشون باشه، همه‌شون رو هم مرور می‌کردیم از "اوستا جوون" و "آخ برم راننده رو" گرفته تا "لس‌آنجلس". کس دیگری هم اگه تو اتوبوس بود حتی شده با یه لبخند مارو همراهی می‌کرد.
البته خوندن و دست‌زدن و رقصیدن، استثنا هم داشت اون هم موقع رسیدن اتوبوس به حراست یا ورودی دانشگاه بود که همه به صورت اتوماتیک، جوری که انگار برای این کار آموزش دیده باشن، کارشون رو قطع می‌کردن و روی شعر "یاد امام و شهدا/دل و می‌بره کربُبَلا" سوئیچ می‌کردن و سنگین سینه می‌زدن و البته بعد از گذشتن از اون مانع به وضعیت قبلی باز می‌گشتن.
این وضعیت شرح اتفاقاتی بود که قبل از باخت اول برامون اتفاق افتاد. این باخت برامون یه شوک بود، شوکی که تا بازی آخر و تا همین الان که دارم براتون می‌نویسم باهامون بود و نذاشت بازی قابل‌قبولی انجام بدیم. شوک نه به این خاطر که باخت بدی بود، به این خاطر که انتظار همچین باختی و همچین تیمی رو نداشتیم. اصلاً فکر نمی‌کردیم تیم‌هایی که تو المپیاد شرکت می‌کنن اینقدر قوی باشن اما تنها چیزی که ما از اونا ندیدیم ضعف بود و از خودمون قوت.
شعر خوندنا و رقصیدن‌ها بعد از بازی اول خیلی کم شد، نه اینکه قطع شده باشه اما خیلی کم شد جوری که تا یه چهار پنج ساعت بعد از بازی اول هیچکی با هیچکی حرف نمی‌زد، انگار روزه سکوت گرفته باشیم، اما کم‌کم بهتر شد. همش هم به این خاطر بود که با واقعیت باختن اون هم در مقابل تیمی به اون قدرت کنار اومده بودیم.
سریال باخت‌ها و عادی شدنشون و بی‌خیالی بچه‌ها بعد از باخت‌ها تا بازی آخر و موقع خداحافظی از یاسر که داشت از همه زودتر می‌رفت ادامه پیدا کرد. تو مراسم خداحافظی از یاسر یه بار دیگه آهنگ‌های نعمت مرور شد، حتی مربی‌هم که از دستمون عصبانی بود، با لبخند نگاهمون می‌کرد. در آخر هم یاسر رو به خاطر هیچ گلی که زده بود با شعار "یاسر آقای گل" بدرقش کردیم.
کم‌کم داشتیم از هم جدا می‌شدیم، روز‌های خوبمون تموم شده بود، دیگه باهم نبودیم گرچه همدیگر رو باز هم می‌دیدیم، حرفی نداشتیم با هم بزنیم فقط صدای شعار بچه‌ها میومد که یاد اعتراض و مهدی‌فتحی افتاده بودن:
سلامتی فُرواردهایی که دروازه رو دوست نداشتن
سلامتی مهاجمایی که هیچ دروازه‌بانی رو شرمنده نکردن
سلامتی دروازه‌بانایی که هیچ مهاجمی رو ناامید برنگردوندن
سلامتی مدافعایی که به هیچ توپی نه نگفتن
سلامتی مربی که با تعویض‌هاش باعث شد مربی حریف شرمنده‌ی بازیکناش نشه

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

Not Young Anymore


خیلی دوست داری جوون بمونی، خیلی دوست داری با جوون‌های تیم بگی و بخندی، خیلی دوست داری تو شوخی‌هاشون باهاشون باشی اما یه چیزی درونت می‌گه که "نه، دیگه دوران تو تموم شده، دیگه خواهی‌ نخواهی شرارت‌ها و خنده‌ها و ریسه‌رفتن‌های بلند و قلت‌زدن‌های روی زمین رو باید بذاری کنار".
نه اینکه یه ندای درونی باشه، نه، انگار بقیه هم متوجه شدن که تو بهشون تعلق نداری، موقع شوخی با توکه می‌شه میگن "ما ارادت داریم حاجی". گند قضیه موقعی می‌زنه بالا که وقتی مربی اتاق بچه‌ها رو مشخص می‌کنه، بعد از کاپیتان، تو دومی نفری هستی که برای هم اتاق شدن با مسئولین تیم مشخص می‌شی که این یعنی .... نه اینکه معنیش این باشه که پیر شدی  اما حداقل معنیش اینکه دیگه جوون نیستی، یا لااقل جوونِ جوون نیستی.