۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

رفاقت


بهم می‌گه:((وبلاگتو همیشه می‌خونم))
می‌گم:((چه فایده که نظر نمی‌ذاری))
می‌گه:((خدا وکیلی حالشو ندارم))
آخه……(به جای ....... فحش مناسب قرار دهید)، اگه دوست دخترت وبلاگ داشت و بهت گفته بود که به وبلاگش سر بزنی، همینطوری بهش می‌گفتی که حالشو ندارم، یا که نه دم به دقیقه می‌رفتی و سر می‌زدی که نکنه، مبادا، خدای نکرده پیام جدید گذاشته باشه و تو ندیده باشی‌ و به خاطر لاطائلاتش بهش تبریک نگفته باشی:
((وای چقدر قشنگ بود....
الهی بمیرم، چقدر قلمت شیواست....
چقدر عاشقانه، با مطلبت اشک ریختم....
تو رو خدا برای من رسونده....
Thx، عالی بود....
دوستت دارم وحشتناک....
الّاه سَنَه دَدَسین رحمت ِالَسون....
.
.
...........))
اَه...حالم بهم خورد...جمع کن.........
 اصلاً می‌دونی چیه؟ این روزا، رفاقت‌ها بوی دوست دختر گرفته.... نه اینکه بوی بد بده، نه...اتفاقاً بوی هفتاد قلم عطر و ادکلن و سرخاب سفیدآب هم می‌ده، اما .....
اما، خدا وکیلی یه خورده معرفت داشته باشین، نمی‌گم به خاطر دوست دختراتون ما رو نپیچونید، چون که امکان نداره این کار رو نکنید .... حرفم اینه که کمتر بپیچونید.

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

سربازان گمنام هم عاشق می‌شوند!!!


حکایت فیلم "به رنگ ارغوان"، حکایت غریبیه. 5 سال محرومیت از اکران، اون هم معلوم نیست به چه دلیل. فیلمی از ابراهیم حاتمی‌کیا با بازیه حمید‌ فرخ‌نژاد، خزر معصومی، کوروش تهامی و فرهاد قائمیان. برنده سیمرغ بلورین بهترین کارگردانی از 28اُمین جشنواره فیلم فجر و سیمرغ بلورین بهترین بهترین فیلم از نگاه تماشاگران و نامزدی در بسیاری از رشته‌ها علی‌الخصوص در بازیگری نقش اول مرد.
احتمالاً از حواشی و صحبت‌هایی که در موردش می‌شه، فهمیدین که داستان فیلم چیه ... پس من حرفی نمی‌زنم و فقط بسنده می‌کنم به اینکه بگم: "فیلم محشریه، همون چیزی که از حاتمی‌کیا انتظار می‌ره".
فیلم، به بررسی افرادی از جامعه پرداخته که تا حالا در موردشون فیلمی ساخته نشده، افرادی که هستن، اما بودنشون به چشم نمیاد، افرادی که علاوه بر مفید بودن بعضی وقتا می‌تونن خطرناک هم با‌شن، افرادی که بودنشون لازمه جامعه‌ست اما بهتره ازشون دور بمونیم. اصلاً دلیل توقیف فیلم در سال 83، همین موضوع غریب و تازه‌اش بوده، گرچه به نظر من اکرانش در موقعیت امروز جامعه ما، شاید بتونه به فروش خوبش کمک کنه، مخصوصاً بعد از دستگیری "ریگی"، چون تو این چند روزه  هر وقت تلویزیون از ریگی حرف می‌زد من یاد حمید فرخ‌نژاد می‌افتادم.
خیلی‌ها می‌گن توقیف این فیلم باعث کند شدن روند رو به رشد حاتمی‌کیا در کارگردانی و تولید آثار دور از انتظاری مثل "به‌نام‌پدر" و "دعوت" بوده، گرچه این فیلم‌ها در نوع خودشون آثار بدی نیستن اما از حاتمی‌کیا انتظارات بیشتری می‌رفته.
دیالوگ‌های فیلم خیلی زیباست، بازی‌ها خوبه، داستان زیبایی داره، مکان‌های فیلم‌برداری خیلی قشنگن و عشق فیلم نه مصنوعیه و نه تو ذوق آدم می‌زنه، یک عشق کوچیک و قشنگ و از همه زیباتر پایان‌بندی فیلمه که واقعاً جالبه.
نکته جالب فیلم اینه که، این فیلم با وجود سر و کار داشتن با یک موضوع نسبتاً هیجانی(طوری که اگر فیلم، آمریکایی بود، حتماً جزء ژانر اکشن قرار می‌گرفت) به سمت اکشن شدن نرفته و حد و مرز خودش رو حفظ کرده.
از من می‌شنوید .... دیدن این فیلم، از روی پرده سینما رو از دست ندید و منتظر CDهای بی‌کیفیت روی صفحه‌ی کوچیکِ مانیتورِ کامپیوترِ خونتون نمونید.

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

بین زمین و هوا


Up in the air. یکی از فیلم‌های تحسین شده‌ی سال 2009. با بازی George Clooney، Vera Farmiga و Anna Kendrick که هر سه تاشون نامزد دریافت جایزه‌ی اسکار سال 2010 شدن و به کارگردانی Jason Reitman که دو فیلم تحسین شده‌ی دیگه به نام Juno و  Thank You for Smokingرو هم در کارنامه‌اش داره.
فیلم در مورد مردیه که کارش اخراج کردن کارمندهای شرکت‌های دیگره. شرکت‌هایی که نمی‌تونن به کارمنداشون بگن که اخراجین. این مرد کلاً تو هواپیما زندگی می‌کنه و در سال 230 روزش رو تو هواپیماست و کارش مسافرته. در طول این سفرها و انجام کار با دو خانم آشنا میشه و ....
فیلم خیلی قشنگیه....یک فیلم در مورد زندگی .....
به نظر من هر فیلم یه سوال برای آدم مطرح می‌کنه و اصولاً وظیفه هر فیلم همینه، حالا بعضی فیلم‌ها می‌تونن به سوالی که مطرح می‌کنن جواب بدن که ما به اون‌ها می‌گیم فیلم خوب و بعضی نمی‌تونن که ما به اون‌ها می‌گیم فیلم بد....
سوال این فیلم این بود: "هدف از زندگی چیه؟"
نمی‌دونم با جواب فیلم موافقید یا نه .... ببینیدش تا بفهمید اما به نظر من .... زندگی خودش هدفه، اصلا باید پرسید:"هدف از به دنیا آمدن چیه؟".... که در جواب باید گفت: "هدف از به دنیا اومدن زندگیه"
زندگی هدفیه که ما برای رسدن به خوشی‌هاش زنده‌ایم، برای رسدن به این خوشی‌ها سختی‌هاش رو تحمل می‌کنیم و سعی می‌کنیم با رسیدن اون خوشی‌ها، سختی‌های گذشته رو فراموش کنیم.
حتماً این فیلم رو ببینید، ضرر نمی‌کنید و نکته آخر اینکه George Clooney از اون بازیگرهاییه که من نه تنها ازش بازیه بد ندیدم، بلکه ندیدم تو فیلم بدی هم بازی کنه، پس می‌تونیم حضور اون رو تو هر فیلمی به عنوان شاخصه‌ای برای خوب بودن فیلم بدونیم.

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

قناعت


سر انگشتاش رو به هم نزدیک کرد، چار تا انگشتشو دور شصتش حلقه کرد، دستشو گرفت بالا و ‌گفت: ((وضع مملکت خوبه، کار هم هست، این‌هم که می‌گن جوونا ازدواج نمی‌کنن به خاطر اینه که قناعت ندارن آقا....قناعت... بزرگترین ثروت قناعته)).
اِ اِ اِ.......می‌بینی.....طرف تا دیروز می‌خواست موبایلشو جواب بده دکمه قرمزه رو می‌زد، حالا اومده نظریه می‌ده.
بهش گفتن:((بابا وضع بازار خرابه .... صنایع خوابیدن، چطور انتظار داری که کار باشه؟....چطور انتظار داری جوونا ازدواج کنن؟))
‌گفت:((نه آقا....همون قناعت که من گفتم....قناعت نیست، مگه ما چه جوری ازدواج کردیم ... هیچی نداشتیم، یه خونه اجاره کردیم با یه گاز تک شعله، یخچال هم نداشتیم))
گفتن:((حاجی .... آخه حداقل کاری داشتی که ازش نونت در بیاد...الآن همون نیست، تازه الآن مگه می‌شه بدون یخچال زندگی کرد))
‌گفت:((کار هم هست....فقط جوونا به پول کم قانع نیستن))
یکی جلوش در اومد که:((حاجی تو که می‌گی قناعت، چرا پسر خودت ازدواج نمی‌کنه، تازه گوشی 600 هزار تومنی هم توجیبش می‌ذاره، تازه مگه همین تازگی براش دوچرخه نخریدی، 000,700,1 تومن(درست خوندید یک میلیون و هفتصد هزار تومن)، این قناعته))
گفت:((ربطی نداره....پسر من به خاطر مشکل مالی نیست که ازدواج نمی‌کنه.....تازه پول خودش بوده.....در ضمن این واسه کسیه که پولش رو داره .....))
آقا به خرجش نرفت که نرفت، بحث بی‌فایده بود، آخرش کاشف به عمل اومد که ایشون از عزیزان بسیار اصولگرا و از طرفداران رئیس‌جمهور مردمی هستند، وگرنه در زمان روسای‌جمهور قبلی وضع 180 درجه متفاوت بود.کاریش نمی‌شدکرد اما افاضات ایشون شعری رو از سلطان سَخُن، شیخ اجل، سعدی شیرازی به ذهن متبادر می‌کرد:
آهني را كه موريانه بخورد/ نتوان برد ازو به صيقل زنگ
    با سيه دل چه سود گفتن وعظ/ نرود ميخ آهني در سنگ 

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

دیوونه


دیوونه‌های زیادی رو می‌شناسم .......
دیوونه‌ی موسیقی از دو نوع دیوونه‌ی موسیقی سنتی و دیوونه‌ی موسیقی غیر سنتی ......
دیوونه‌ی یادگیری .......
دیوونه‌ی خوردن .......
دیوونه‌ی خرید ......
دیوونه‌ی کلاس گذاشتن .......
دیوونه‌ی فیلم ......
دیوونه‌ی سریال ......
دیوونه‌ی مسافرت ......
دیوونه‌ی هواپیما و ماشین .....
دیوونه‌ی موبایل .....
دیوونه‌ی تکنولوژی ......
دیوونه‌ی ورزش و به صورت اخص فوتبال ......
دیوونه‌ی آمریکا!!!!........
دیوونه‌ی سیاست .......
دیوونه‌ی خواب ........
دیوونه‌ی مسخره بازی ........
دیوونه‌ی درس ......
دیوونه‌ی چای .........
و از همه مهمتر دیوونه‌ی پول ......
اما هیچ دیوونه‌ی رو ندیدم که دیوونه‌ی همه این دیوونه‌‌بازی‌ها باشه، یا حداقل از هر کدوم یک کم رو دیوونه باشه
.... الّا یه نفر
.
.
.
.
خودم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

کرایه


روز-بیرونی-ایستگاه تاکسی
راننده: دانشگاه....دانشگاه.....
دختر جوانی به ماشین نزدیک می‌شود
راننده: دانشگاه؟
دختر-آره ...
دختر از در عقب سوار ماشین می‌شود.

داخلی-تاکسی-نمای بسته از دختر و پسر
بلافاصله بعد از دختر، یک زن و بعد هم راننده سوار ماشین می‌شوند و راه می‌افتند. دختر در وسط نشسته و کنار او، پشت‌سر راننده، پسر جوانی نشسته که همدیگر را می‌شناسند و سلام و علیکی می‌کنند، اما با هم صحبت خاصی نمی‌کنند. از قیافه‌هاشان پیداست که تازه وارد دانشگاه شده‌اند و کم سن و سال هستند و کمی از هم خجالت می‌کشند.

داخلی-تاکسی-نما از جلوی راننده و در پشت‌سر دختر و پسر
راننده فرمان را به سمت راست خود کج می‌کند،
راننده: آقایون و خانوم‌ها بفرمائید، این هم دانشگاه....
پسر از جیب خود پولی در می‌آورد و به راننده می‌دهد.
پسر: آقا دو نفر حساب کن...
یک لحظه در قیافه دختر تعجب نمایان می‌شود اما چیزی نمی‌گوید.
خارجی-جلوی دانشگاه-مسافران در حال پیاده شدن
ابتدا زن پیاده می‌شود و سپس دختر. دختر از ماشین فاصله می‌گیرد و منتظر می‌ایستد تا پسر به او ملحق شود. پسر پیاده شده و با هم به سمت در دانشگاه راه می‌افتند.

خارجی-نمای بسته از دختر و پسر و حرکت عقب عقب به سمت در دانشگاه
دختر: دست شما درد نکنه....خدمت شما....
دست دراز می‌کند تا پول کرایه خود را به پسر بدهد.
پسر: قابل این حرفا نیست که....
دختر: نه خواهش می‌کنم...
پسر: نه نمی‌شه .... مهمون بودید...
دختر:اینطوری که نمی‌شه .... هر دفعه مهمون شما که نمی‌شه...
پسر: اشکال نداره.... دفعه بعد مهمون شما....

خارجی-نمای بسته از دختر و پسر-دوربین متوقف می‌شود
پسر از کنار دوربین رد می‌شود و دختر لحظه‌ای می‌ایستد، لبخند ملیحی به لب می‌آورد و او هم به راه می‌افتد.

روز-بیرونی-ایستگاه تاکسی
راننده: دانشگاه....دانشگاه.....
پسر به ماشین نزدیک می‌شود
راننده: دانشگاه؟
پسر-آره ...
پسر از در عقب سوار ماشین می‌شود.

داخلی-تاکسی-نمای بسته از دختر و پسر
دختر سمت راست نشسته و پسر کنار او می‌نشیند و سلام و علیکی می‌کنند و اینبار برخلاف دفعه قبل کمی باهم صحبت می‌کنند. مردی وارد ماشین شده و سپس راننده شروع به حرکت می‌کند.

داخلی-تاکسی-نما از جلوی راننده و در پشت‌سر دختر و پسر
راننده در حال کج کردن فرمان به سمت راست: بفرمائید ....
پسر دارد با موبایلش ور می‌رود.
دختر انگار که از قبل آماده باشد دستش را دراز می‌کند و پول را به راننده می‌دهد.
دختر: آقا دو نفر حساب کنید ....
برقی در چشمان پسر دیده می‌شود.

خارجی-جلوی دانشگاه-مسافران در حال پیاده شدن
پسر از ماشین پیاده شده و از ماشین فاصله می‌گیرد و منتظر می‌ایستد تا دختر به او ملحق شود. دختر پیاده شده و با هم به سمت در دانشگاه راه می‌افتند.

خارجی-نمای بسته از دختر و پسر و حرکت عقب عقب به سمت در دانشگاه
پسر: والّا ... راستش خواستم حساب کنم اما دیدم هردفه که نمی‌شه که من مهمون کنم .... خواستم شما راحت باشین. تازه قابل این حرف‌ها هم که نیست.
پسر در حال صحبت کردن همان برق آشنا در چشمانش دیده می‌شود.

خارجی-نمای بسته از دختر و پسر-دوربین متوقف می‌شود
پسر از کنار دوربین رد می‌شود و دختر لحظه‌ای می‌ایستد، دوباره لبخند ملیحی به لب می‌آورد و او هم به راه می‌افتد.

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

Prison Break


سلام دوستان. من حسام هستم، هم‌دانشگاهی، هم‌رشته‌ای، هم‌کلاسی، هم‌خونه‌ای، هم‌اطاقی و هم ... آقا صادق.
فقط هم شهری نیستیم، اون هم به دلیل طبیعت بازار مشترک بودن آقا صادقه. خلاصه از وقتی که ما دانشگاه قبول شدیم یه جورایی عین بختک چسبیده به زندگی ما و ول کن هم نیست.
از این چرت و پرتا بگذریم می خوام یه خورده راجع به سریالprison break (فرار از زندان خودمان) واستون بگم. من کل این سریال را تو ماه آخر تابستون امسال، یعنی همون موقعی که شما گرم دیدن سریال پرطرفدار جومونگ  بودید، دیدم.
ماجرا از اونجا شروع می‌شه که داداشِ یه مهندس صنایع، به جرم قتل می‌افته زندان. داداشه از این بچه خلافاست ولی ته دلش آدم خوبیه. آق مهندس ما هم که خیلی خاطر داداشش رو می‌خواد، دو سه ماهی از اطاقش بیرون نمی‌آد و یه نقشه حسابی واسه فراری دادن داداش جونش می کشه و واسه اینکه نقشه یادش نره کُلشو به فرم رمزی رو بدنش تَتو می‌کنه و بعدش سر یه دزدی الکی از بانک، 5 سالی حبس می خوره و میره پیش آق داداشش. تو زندون هم مخ یه خانم دکتر رو می زنه که کاراشو پیش ببره، ولی از اونجایی که آق مهندس ما هم آدم حسابیِ داستانه، تحت تاثیر محبت‌های دکی قرار می‌گیره و ...
اگه منتظر بَقیَشین خوب دیگه رو من حساب نکنین ، اگر هم حوصلتون از حرفام سر رفته خوب بهتون پیشنهاد می‌‌کنم کُلاً دیگه به این وبلاگ سر نزنین، والا چیه بابا یه مشت ...
تو این سریال آق مهندس از هر انگشتش یه هنر می‌باره، دل رییس زندان رو می‌بره، کلی باهاش تریپ برمی‌داره و واسه هر مشکلی تو دقیقه نود، یه راه حلی پیدا می کنه و کلی به سریال هیجان میده، طوریکه آدم همش دوست داره ببینه بعدش چی میشه(منظورم همون روزایه که من رکورد 8 قسمت رو می زدم).
اما همین‌طور که جلو می‌ریم، از این هیجان کاسته می‌شه تا جایی که آخراش من جومونگ هم نگاه می‌کردم، چون همون بحث آدم خوبه همش برنده می شه، رو اینجا هم داریم. اگرچه فیلم‌نامه رو با سیاسی کردن و یه سری از رسوایی‌های بزرگای دولت و سازمان‌های جاسوسی، خواستن جالب کنن، ولی با وجود شروع فوق العاده و طوفانی، نهایتاً به یه سریال معمولی تبدیل می‌شه.
یکی از شخصیت‌های جالب سریال اسمش تی‌بَگه. یه جورایی جونِوَرِ تمام عیاریه. این قدر خوب بازی می کنه که به محض تمام شدن سریال، تو سری جدید سریالheroes، یه شخصیت جدید به نام ساموئل وارد می‌کنن که اونجا هم دست کمی از تی بگ نداره.
خوب ... اما نظر کارشناسانه بنده در مورد این سریال: آقا نبینید، والّا، بیکارین مگه، برید یوزارسیف و جومونگ ببینید. اما ... جداً سریال بدی نیست، بهترین سریالیه که می‌شه تو تلویزیون پخش بشه. قابل‌توجه دوستان گرامی که کل این سریال هیچ صحنه‌ای نداره البته بجز آخراش. من چقدر به این آق‌مهندسه فحش دادم که هر قسمت لااقل سه چهار تا موقعیت توپ رو از دست می‌داد. البته سوء تفاهم نشه چون بقول هم وطن آذری زبانمون: بابا واسه دکتره می‌گم، طفلکی گناه داره وگرنه ما که زن داریم.
خلاصه یه جورایی مثل اینکه سریال رو واسه جمهوری اسلامی ساختن، با خیال راحت می تونید تماشاش کنید‌. البته این سریال، با دوبله فارسی، وارد شبکه ویدئویی هم شده و می‌تونید از کلوپ‌ها تهیه‌ش کنید.
این متن رو همونجور که دیدید، دوست گرامی، رفیق گرمابه و گلستان، یار غار، جناب حسام نوشتن، اگه خوشتون اومد، بگید که دیگه نذارم بنویسه، چون: "هفت درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در وبلاگی نگنجند".
در ضمن، در متن فوق موارد بسیاری وجود داشت که بوسیله من سانسور شد، که اگر نمی‌شد، آبرو برامون نمی‌موند، که چنانکه گفته‌اند، آبرو از اون آباست که هیچوقت به جوی برنمی‌گرده.

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

فوتبال


هوا گرم بود و بازی داغ فوتبال در جریان. تیم مقابلمون خیلی قوی نبود، اما مشکل این بود که ما هم، البته بجز چند نفرمون، بازیکن‌های آماده‌ای نبودیم و با خیکی به اندازه‌ی تنه یه درخت، وسط زمین مشغول بازی بودیم.
بازی به وسط‌هاش رسیده بود که دیدم مجتبی دستش رو گذاشته رو شکمش و داره می‌ره به سمت راست زمین، جوریکه انگار می‌خواد از زمین خارج بشه. یهو داد زدم:((کثافت، تو مثلاً هافبکی، کجا می‌ری؟))
با اشاره دست بهم فهموند که کار واجبی پیش اومده. رفت پشت یکی از تپه های اطراف زمین و وقتی برگشت، انگار که انرژی بهش تزریق کرده باشن، همچین می‌دوید که همه خندشون گرفته بود، گفتم:((خاک تو سرت، زودتر می‌رفتی)).
گفت:((والّا اگه می‌دونستم اینقدر تأثیر داره، زودتر می‌رفتم، فقط 5 کیلو سبک شدم)).
بازی به روال خودش برگشت. اونا داشتن یه حمله رو ترتیب می‌دادن. توپ رو انداختن واسه بازیکن مقابل من. دویدم که توپش رو بزنم که دریپلم کرد و ازم رد شد. با سرعت برگشتم و یه تکل زدم که توپش رو بزنم، به توپش رسیدم اما یهو دیدم رو هوام. اول فکر کردم بازیکنشون توپ رو شوت کرده و من از ضرب شوت پرت شدم، اما وقتی نگاه کردم دیدم به جز من، توپ و همون بازیکنه هم رو هوان.
محسن رو دیدم(یکی از اون بازیکن‌های خوبِ تیم، محسن بود که کنار من بازی می‌کرد. خوب می‌دوید، خوب شوت می‌زد و اشتباهات بقیه رو هم پوشش می‌داد) که تکل زده و من و توپ و بازیکن حریف رو، همه رو باهم جمع کرده، توپ روگرفته و داره یه حمله رو ترتیب می‌ده.

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

Castle


Castle اسم یک سریاله و من می‌خوام در موردش بنویسم. 
این سریال یک سریال پلیسیه، اما نه از نوع پلیسی صِرف(نه از نوع معمول و آشنا برای ماها مثل سریال‌های پلیسی درجه ده آلمانی) بلکه یه جورایی می‌شه گفت، یه سریال کمدی رمانتیکه.
این سریال در مورد یک گروه کارآگاهی 4 نفره در اداره پلیس نیویورکه(NYPD) که البته یکیشون پلیس نیست، یه نویسنده‌ست و برای الهام گرفتن در نوشتن، با این گروه سه نفره همراهه.
این نویسنده(Richard Castle) و رئیس گروه که از قضا یک خانوم متشخص و همچین، خوش بر و روی آمریکاییه(Detective Kate Becket) شوخی‌ها و کَل‌کَل‌های جالبی دارن که بر وجه کمدی و البته در موارد خیلی کمی رمانتیک سریال، اضافه می‌کنه. در واقع شخصیت اصلی کتاب‌های جناب نویسنده، همین خانوم کارآگاه هستند. دو نفر دیگه‌ی گروه(Detective Esposito و Detective Ryan) هم از وجوه دیگه‌ی طنزِ سریالن.
موفقیت سریال، البته به نظر من، در زیاد نبودن وجه رمانتیک بین دو شخصیت اصلیه که اگر اینگونه نبود، این سریال هم مثل سریال‌های دیگه به فنا می‌رفت. البته نکته جالب اینه که، پرونده‌هایی که در خلال قسمت‌های مختلف بررسی می‌شن، خیلی پرونده‌های پیچیده‌ای نیستن، بلکه خیلی هم معمولی هستن، اما روابط بین شخصیت‌ها در خلال رسیدگی به جنایت‌ها، سریال رو جذاب کرده.
اگه کسی به این سریال دسترسی داره، حتماً ببینیدتش، چون از seasonِ دومش، 14 قسمت بیشتر نگذشته و واقعاً ارزش دیدن رو داره.
لازم به ذکره که، این سریال رو دوست عزیزم رضا به من معرفی کرده، که باید بگم: "دمت گرم رضا".
گرچه ورود ما به عرصه سریال و گرفتار شدن در این دام، همش تقصیر رضاست و از این بابت باید بگم: "توو اون روحت رضا..."