۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

ملت دیوانه


خیلی خوابم میومد. با همون لباسی که تنم بود روی زمین دراز کشیدم و تازه چشمام گرم شده بود که با یه صدای مهیب از خواب پریدم. صداهای بعدی از اولی هم شدیدتر بودن و از فواصل دور و نزدیک به گوش می‌رسیدن. مشخص بود که شدت درگیری‌ها زیاده.
به وحید که با یک اسلحه تو دستش کنارم دراز کشیده بود گفتم "وحید چه خبره؟"
-چه میدونم
-بله....
بعد از اینکه من رو از سر خودش باز کرد، بلند شد و به تیراندازی ادامه داد. سینه‌خیز خودم رو به جایی رسوندم که بتونم یه سرکی بکشم و ببینم چه خبره. چیز خاصی معلوم نبود اما می‌تونستم ببینم که چند نفری مشغول پرتاب نارنجک هستن. با پرتاب نارنجک، خودم رو به گوشه‌ای کشوندم و دستهام رو حمائل سرم کردم.
-وای، عجب انفجاری بود
وحید خودش رو بهم رسوند و با تعجب و نگرانی پرسید: "چه خبره؟ چیزیت نشده؟ چه بوی باروتی میاد"
-نکبت پس من چی می‌گفتم تا الآن
یه نگاهی انداخت و بی‌توجه به من و  صداهایی که از دور و نزدیک به گوش می‌رسید برگشت و اسلحه‌ش و برداشت و شروع به تیراندازی کرد.
کم کم خودم رو عقب کشیدم تا برم و بتونم برای این سردردی که از صدقه سر این انفجارها و بوی باروت نصیبم شده بود یه درمونی پیدا کنم. یهو صدای وحید بلند شد: "اَه... بازهم کشتنم، چقدر این مرحله‌ش سخته"
-مرتیکه کل شهر داره می‌ره رو هوا، اونوقت تو بازی رو ول نمی‌کنی
-اولاً که چیکار کنم این ملت دیوونه رو، بذار بزنن خودشون رو بسوزونن، دوماً نمی‌دونی چه حالی می‌ده این بازی. بیا با هم بازی کنیم
-گمشو بابا، عوضش یه قرص بده سردردم خوب شه
-برو تو در یخچال رو نگاه کن
داشتم می‌رفتم سراغ قرص که همراه صداهای مهیب ترقه و نارنجک صدای جیغ یه زن از تو خیابون بلند شد.
شب چهارشنبه سوری-1388