۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

پیتزای مفت


لنگ ظهر بود که از خواب بیدار شدم. همه بچه ها زودتر از من بیدار شده بودن. بعضی ها بودن و بعضی ها هم رفته بودن. دست و صورتم رو که شستم، یه نگاهی به ساعت انداختم و به محسن گفتم:((کی رفته غذاها رو بگیره؟)).
گفت:((حمزه)).
خیالم راحت شد که گشنه نمی‌مونیم، رفتم سراغ کارام. یهو صدای گوشی محسن در اومد؛
((حمزه‌ست)).
گوشی رو برداشت و جواب داد، بعدش گفت:((بیا...یه روز ماهی می‌دادن، اون هم این آقا نگرفته، می‌گه جا موندم، جلسه امتحان طول کشید)).
امیدمون ناامید شد، گرسنه می‌مونیم...اما بعدش یه فکری به ذهنمون رسید، هَمَمون با‌هم. صبر کردیم تا بیاد، کلی بهش غُر زدیم، داد و بیداد کردیم، البته همش مقدمه چینی بود برای اجرای نقشه.
آخر سر گفتم:((اصلاً من نمی‌دونم، من گشنمه به جاش پیتزا بده بهمون)).
شاکی شد، گفت:((یعنی چی؟ غذای دانشگاه 175 تومنه، من باید 5000 تومن برای شما خرج کنم)).
گفتم:((اصلاً حالا که اینطوره ، همون ماهی دانشگاه رو می‌خوام، با سالادش)).
دید چاره‌ای نداره، گفت:((پول ندارم، وضعیت مالی خرابه)).
گفتم:((اینکه مشکلی نیست، ما بهت قرض می‌دیم)).
خلاصه با هزار ترفند و کلک، راضی شد و قرار شد شب بریم پیتزا. من و محسن و حمزه. خیلی وقت بود پیتزا نخورده بودم، اون‌هم پیتزای مفت. رفتیم همین رستوران بغل خوابگاه. سفارش دادیم و رفتیم بالا نشستیم تا غذا حاضر بشه.
پشت سر ما یه پسر و دو تا دختر، سر یه میز نشسته بودن. پسره با یکی از دوخترا، چیک تو چیک، کنار هم نشسته بودن و اون یکی، تنها اون طرف میز. از بالا داشتم به پایین، توی رستوران نگاه می‌کردم که دیدم یه آدم آشنا اومد تو. شناختمش، یکی از شاگردهام بود، باهاش حل تمرین داشتم، اون هم نه توی یک کلاس شلوغ، تو یه کلاس 6 نفره. اول فکر کردم، اومده که یه چیزی بخره و بره، اما دیدم نه، صاف اومد بالا و رفت سر میز اون بنده‌های خدا، پشت سر ما، کنار دختر تنهای قصه ما نشست و چهار نفری شروع کردن به صحبت کردن.
من نمی‌دیدمشون اما محسن که جلوی من و رو به اونها نشسته بود، آمار می‌داد. بنده خدا متوجه ما شده بود، جاشو تغییر داد، طوری که من نبینمش. کلی گذشت و همین شاگرد ما رفت تا سفارش بده. مثل اینکه رفقاش از قضیه بی‌خبر بودن، باز هم جاشون رو عوض کردن طوریکه جای خالی افتاد روبروی ما، بدترین جای ممکن، در تیررس ما.
غذا که تموم شد، سریع بلند شدیم تا بریم و بنده خدا رو راحت بذاریم. بلند شدم که کاپشنم رو بپوشم، زیر چشمی یه نگاه بهش انداختم، عرق شرم روی پیشونیش بود. یه آن یه فکر به ذهنم رسید، خواستم برم جلو و شرمنده‌تَرِش کنم، اما پیش خودم گفتم:((پیرمرد، این کارا مال زمان جوونی بود، سنی ازت گذشته ناسلامتی)).
تصمیم دارم به علت توانایی در امر مخ‌زنی یه نمره توپ بهش بدم. البته توجه داشته باشید که بنده، به شهادت بسیاری از دوستان موافق، در جوانی، اصلاً اهل اذیت کردنِ این و اون نبودم....والّا....