۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

خودم کردم که لعنت بر خودم باد


دیروز، دم غروب، رفتم دانشکده، دیدن استاد. باهاش کار داشتم، در مورد پروژه و پایان نامه. یک کم صحبت کردیم و بعد خداحافظ. داشتم از پله ها می رفتم پایین که یهو مهدی رو دیدم، داد زدم:(( به به، آقا مهدی)).
اون هم کم نیاورد، داد زد:((به به، آقا صادق)).
حال و احوال و چاق سلامتی و ....
ازش پرسیدم:((با پایان نامه چطوری؟)).
گفت:((تقریباً به نصفه کار رسیدم)).
انگار با پتک زدن تو سرم، انگار انگشت شصتم زیر چکش مونده باشه، انگار...نمی دونم انگار چی، اما می دونم اعصابم ریخت به هم، می دونم چاقو می زدی خونم در نمی اومد، نه به خاطر سرعت مهدی....به خاطر کُندیِ خودم. من که می خواستم به سرعت پایان نامه رو تموم کنم، کاری نکردم و مهدی وسطاشه.
 "یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو"، یادم افتاد که حدود 6 ماه دیگه باید جوابگو باشم که چه کردم و چه نکردم، چه کار باید می کردم و... ولش کن. از دانشگاه زدم بیرون، به طرف خونه، مثل یه گاو خشمگین، آره...مثل دنیرو، از دماغ کوچیکم آتیش می زد بیرون، یعنی چی؟ چرا؟ آخه چی شد که 3 ماه از سال تحصیلی گذشت و من کاری نکردم؟ نمی دونم؟ فقط می دونم وقت و زمان، تنها چیزیه که منتظر هیچ کس نمی مونه، ممکن اتوبوس و حتی هواپیما منتظر آدم بمونه اما وقت از اون توتوها نیست، که قدما گفته اند:((اون توتو رو لولو خورد...اون مَمَ رو لولو خورد)).