۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

شوخی‌های خدا


دم غروب بود و تمرین تموم شده بود. همه‌گی راهی رختکن بودیم. کفش‌ها رو نصفه نیمه به پا داشتیم و صدای راه رفتنمون مثل صدای راه‌رفتن زنی که کفش پاشنه بلند به پا داره بود، تق ‌تق تق ‌تق. با این تفاوت که کفش‌های اون خانوم یک پاشنه داره و کفش‌های ما هر لنگش حدود 13 تا.
به رختکن رسیدیم و من برای اینکه دوش‌ها پُر نَشَن، به سرعت، حوله و بساط گرمابه رو برداشتم و راهی حموم شدم. به سرعت دوش گرفتم تا سریع برگردم خونه. دوش تموم شد، اومدم تا لباس بپوشم و برم که دیدم فرشته‌ها دارن تشت‌تشت آب می‌ریزن پایین. بچه‌ها منتظر بودن تا بارون بند بیاد، من هم منتظر موندم. شدت بارون که کمتر شد راه افتادیم. داشتم می‌رفتم پیش مصطفی تا وسائلم رو بردارم و برم خونه. به وسط‌های راه رسیده بودم، تقریباً نقطه‌ای که هیچ سرپناهی نبود، که دیدم همه‌ی آدمای اطرافم شروع کردن با حداکثر سرعت دویدن، دقیقاً مثل دفعه قبل بارون شروع شد و وسط اون بی‌سرپناهی مثل موش آب‌کشیده شدم. با هر بدبختی که بود، خودم رو به خوابگاه رسوندم. وارد خوابگاه که شدم بارون بند اومد. رفتم پیش مصطفی، سریع پیراهنم رو در آوردم تا خشک بشه. یه نیم ساعتی نشستم و با مصطفی یه شامی زدیم.
داشتم خداحافظی می‌کردم که برم خونه که یهو بارون شروع شد، یه چند دقیقه منتظر بودم تا بند بیاد که دیدم نه بند بیا نیست. پیراهن رو در آوردم تا بیشتر خشک بشه که بارون بند اومد. چاره‌ای نبود باید صبر می‌کردم. نشستم و مقادیری لاطائلات گفتیم تا مطمئن بشم بارونی در کار نیست.
یک ساعتی گذشت و من پاورچین‌پاورچین لباس‌هام رو پوشیدم تا خدا متوجه رفتن من نشه. به آرومی از خوابگاه زدم بیرون و سوار تاکسی شدم و راهی خونه شدم. خدا رو شکر تا رسیدنم به خونه نه خدا و نه فرشته‌هاش متوجه من نشدن، بس‌که سرشون شلوغ بود. وقتی متوجه شدن که من به خونه رسیده بودم. وارد خونه که شدم، بارون با همون شدت قبلی شروع شد.