۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

فراموشی


ابتدای راهرو ایستاده بودیم. داشتیم از روی راهنمای نصب شده، دنبال غرفه‌ای که محسن گفته بود می‌گشتیم. روزهای آخر نمایشگاه بود و جمعیت زیادی اومده بودن.
-صادق، ایناهاش، مرکز تحقیقات و اسناد جنگ
-مطمئنی اسمش همین بود؟
-از این شبیه‌تر که غرفه‌ای نیست.
همراه امیر به سمت غرفه راه‌ افتادیم، به جلوی غرفه رسیدیم، چند نفر داخل غرفه نشسته بودن و داشتن چایی می‌خوردن، مشخص بود که مشتری خاصی ندارن و از بیکاری دور هم نشستن و حرف می‌زنن.
-سلام، خسته نباشید
-سلام، سلامت باشید، بفرمائید
-اطلس جنگ رو دارید؟
با گفتن این جمله گل از گلش شکفت، مشخص بود که تا حالا از این کتاب هیچی نفروخته و ما اولین نفرهایی بودیم که حتی سراغی ازش می‌گرفتیم، با خوشحالی و خنده رفت و آوردش. یک کتاب با قطع A4، با کاغذهای گلاسه، رنگی و خیلی قشنگ.
بعد از کلی بررسی و تماس با محسن برای تأیید صحت کتاب، خریدیمش و از فروشنده خداحافظی کردیم و اون هم ما رو بدرقه‌ی گرمی کرد.
فقط یه سوال تو ذهنم باقی موند که چرا توی نمایشگاه کتاب با این وسعت و این حجم بازدیدکننده، هیچ‌کس سراغی از جنگ و آدم‌های اون موقع نمی‌گیره، یعنی فراموششون کردیم، یعنی برامون کم اهمیت شدن، شاید تو گیر و دار این زندگی زمینی، آدم‌های آسمونی که یه روزی بین ماها بودن رو فراموش کردیم، یا اینکه نه، واقعاً نمی‌دونیم برامون چیکار کردن؟