۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

این‌کارا


صابخونه اومده بود بالا و من و رحمان و مهدی در حال گپ و گفت، باهاش بودیم که یکی زنگ زد.
-فکر کنم رضا و جواد باشن
-آره احتمالاً
در رو باز کردم، خودشون بودن، اومدن بالا، به حاجی معرفیشون کردم و اونا هم شروع کردن به صحبت.
صحبت با تدریس ماها تو دانشگاه شروع شد و کشید به فوتبال و تمرین و قس‌علی‌هذا.
یهو حاجی در اومد که: "شما هم اهل این کار‌ها هستین؟"
-کدوم کارا حاج آقا؟
-همین فوتبال بازی و اینا
خشکم زد، بنده‌ی خدا رو ما چه حسابی کرده، فکر کرده مستأجرهاش یه سری فرشته‌ن که فقط درس می‌خونن. نمی‌دونه اگه عمو محمود ظرفیت آزمون ارشد رو زیاد نمی‌کرد، ما الآن داشتم آکاردئون می‌زدیم.