۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

تَفَنُّن


دفعه اولی هم که دیده بودمش، حتی بدون اینکه صاحبخونمون بگه، متوجه شده بودم که یارو یه چیزیش هست. صورت زرد، چشم‌های گود افتاده، لب‌های ترکیده،... همه نشونه‌های همون چیزی بود که صاحبخونه بعد از دیدنش بهم گفت.
-اینی که دیدی پسرعمومه، صاحب این ساختمون این بوده که این واحدی که الآن دست شماست رو من از این خریدم، خیلی بهش محل نذارید، ضِر زیاد می‌زنه، یک کم هم عمل داره.
مدت‌ها از اسباب‌کشی به اون خونه گذشته بود که یه روز آقای پسرعمو با چند تا کارگر اومدن و افتادن به جون طبقه‌ی پایین خونه که در واقع پارکینگ بود و مدتی بود که خالی شده بود. روزها تا شب کار می‌کردن و نهار رو هم همونجا می‌خوردن.
یه روز بعدازظهر که همگی با هم تو خونه نشسته بودیم، متوجه یه بوی شدم که به مقدار زیاد تو هوا پخش شده بود. شروع کردم به بو کشیدن که امین، که اون روز اومده بود پیش ما، متوجه صدای فیس‌فیس من شد و اون هم شروع کرد به بو کشیدن. با لبخندی که بین هم رد و بدل کردیم، به همدیگه فهموندیم که هر دو یه بو رو شناسایی کردیم. بقیه که متوجه نشده بودن شروع کردن به سوال و جواب که "بوی چیه؟".
کمی که براشون توضیح دادم، امین من رو صدا کرد که "صادق بیا اینجا، بو از اینجاست" و به سمت هواکش دستشویی اشاره کرد.
پرسید: "کیه؟"
-همین یارو بَنگیَس، پسرعموی صاب‌خونه، دارن پایین کار می‌کنن، خسته که می‌شن تفنّنی، روزی دو سه بار می‌زنن
مکالمه‌مون با لبخندی که امین زد قطع شد. داشتم به این فکر می‌کردم که چطور پای یارو رو از اینجا ببریم یا حداقل یه کاری کنیم که اینجا نکشه که شنیدم امین دم هواکش دستشوئی واستاده و با صدای نئشه گونه‌ای میگه " داداش تنهایی نکش بیا بالا با هم بزنیم، بچه‌های اینجا اهل حالن".
لحظاتی بعد اون بوی تند قطع شد و دیگه تا زمانی که از اون خونه رفتیم، بویی احساس نکردیم.