۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

سیمون بولیوار


کتاب روبروییم رو برداشتم." کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد". فروشنده که کتاب رو دست من دیده بود، شروع کرد به توضیح دادن. "این کتاب، یکی از بهترین کتاب‌های مارکزه که سرگذشتِ زندگیِ سیمون بولیوارِ. اگه نخوندینش حتماً بخونید".
سیمون بولیوار؛ چه اسم آشنایی. کجا شنیده بودم این اسمو. آها، یادم اومد.
4/4/88، نیمه‌های شب. خیابان سیمون بولیوار از سمت فرحزاد. دو تا ماشین بودیم که داشتیم از فرحزاد برمی‌گشتیم. ماشین اول، پرایدِ اکبر بود که محسن و مملی و دکتر باهاش بودن. ماشین دوم، پژوِ میثم بود که من و امیر و هر دو تا میثم توش بودیم.
ما عقب‌تر حرکت می‌کردیم. ابتدای سیمون بولیوار بودیم که یه گروه گشتی با لباس‌های نیمه‌نظامی و اسلحه دردست، متوقفمون کرد.
-بزن کنار آقا، بزن کنار.
میثم ماشین رو به کنار خیابون هدایت کرد. یه نفر به سمت ما اومد.
-مدارک ماشین.
میثم همین‌طور که دنبال مدارک می‌گشت با طرف حرف می‌زد.
-آقا شما کی هستین، چرا جلوی ما رو گرفتین، با اجازه‌ی کی از ما مدارک می‌خواید،
ما هم همراهیش می‌کردیم. صحبت‌ها ادامه پیدا کرد. میثم از ماشین پیاده شد و با مأمور گشت چند قدمی رفت و شروع به صحبت کرد. من هم یه پام رو از در عقب بیرون گذاشتم و با اونا  شروع به صحبت کردم. مأمور که هیکل بزرگی داشت و کت‌و‌شلوار تنش بود، داشت من و میثم رو قانع می‌کرد که صدای چند نفر از پشت سر، به گوشم رسید.
-مجوز می‌خوان ها، بهشون نشون می‌دم.
فرصت نکردم تا سرم رو برگردونم. اولین چیزی که احساس کردم، مشتی بود که روی صورتم نشست. به داخل ماشین پرت شدم. ضارب، مرد هیکل‌مندی بود که دو سه نفر با فریاد بزنش، همراهیش می‌کردن. بعد از مشتی که به صورت من زد، رفت و در راننده رو باز کرد و به سمت امیر که رو صندلی شاگرد نشسته بود حمله‌ور شد. کُلْتِش رو در آورد و روی سر امیر گذاشت. فریاد می‌زد"به کی می‌خواستی زنگ بزنی؟ ها؟ می‌خواستی اوباش رو بکشونی اینجا؟ آره؟".
دیگه متوجه نشدم چی شد، نفر بعدی که هیکل ریزتری داشت چنگ زد توی موهام و به زور بیرون کشیدم. با دست چپ موهام رو گرفته بود و با دست راست، به صورتم مشت می‌کوبید. تو اون لحظات، با توجه سلاح‌های کمری که دیده بودم، تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید این بود که هیچی نگم، مخالفتی نکنم و یا حرکتی برای مضروب کردن طرف مقابل انجام ندم.
کشون کشون من رو به پشت ماشین برد و این بار دو دستی موهام رو ‌گرفت و سرم رو روی زانوش می‌کوبید. بعد از چند ضربه پرتم کرد روی زمین و چند لگد محکم نثارم کرد. در تمام این لحظات، تنها چیز‌هایی که می‌شنیدم فریادهایی بود که می‌گفت"مجوز می‌خواید ها؟ اینم مجوز".
لگدها که تموم شد، من رو به طرف جوب عمیق کنار خیابون برد و با لگد پرتم کرد توی جوب. فریاد می‌زد"بخواب کف جوب، بخواب کف جوب". کف دو دست و زانوهام روی زمین بود، با لگد می‌خواست مجبورم کنه که کف جوب بخوابم. فقط این توی ذهنم بود که "اگه بخوابم کفِ جوب پیراهن تازه‌م کثیف می‌شه"، پس مقاومت می‌کردم و فریاد می‌زدم"چرا می‌زنی؟ چرا؟ چرا آخه؟".
لگدها قطع شد، یکی دستمو محکم گرفت و به سمت دیوار هدایتم کرد.
-همینجا واستا،
همشون دور من جمع شده بودن و داشتم بحث می‌کردن. از دور مملی رو دیدم که اومده بود تا ببینه چه خبره و کنار امیر و میثم‌ها ایستاده بود. داشتن بحث می‌کردن.
-آقا، متهم رو نزنید، آخه چرا می‌زنیدش،
فریاد زدم"چرا متهم؟، مگه چیکار کردیم که متهم شدم؟"
همونی که می‌گفت نزنید با شماتت گفت: "واستا کنار".
صحبت‌هاشون که تموم شد، یکیشون که به نظر مسن‌تر می‌رسید منو کشید کنار و شروع کرد از انگیزه کاری که انجام دادن گفتن،"ما دوازده روزه که تو گاز اشک‌آور داریم نفس می‌کشیم"، "داریم برای امنیت شما تلاش می‌کنیم"، "داریم کشور رو حفظ می‌کنیم"، "از شما بیشتر از این انتظار داریم".
چیزی نمی‌گفتم، فقط گاهی جواب‌های کوتاه بهش می‌دادم که همون‌طور که انتظار داشتم تحمل نمی‌کرد و قیافه‌ی غضب‌آلود به خودش می‌گرفت و من رو ساکت می‌کرد. بعد از کلی مقدمه‌چینی، من رو به سمت ماشین هدایت کرد و هر چهار نفرمون رو سوار کرد. داشتیم حرکت می‌کردیم که همون مأمور مسن، به سمت در راننده اومد و شروع کرد به صحبت کردن، "ما برای حفاظت از مملکت اینجاییم، نمی‌خوایم به کسی آسیبی برسه، ما اینجاییم تا رأی مشروع و قانونی رئیس جمهور مردمی آقای احمدی نژاد که تاج سرماست، افتخار ایران و اسلام هست رو حفظ کنیم، ایشون افتخار ایران و اسلام هستن، تاج سر ما هستن".
چیزی نمی‌گفتیم، می‌دونستیم که هر حرف ما وضع رو بدتر می‌کنه. ساکت موندیم تا حرفاش تموم بشه و راه بیفتیم. بالاخره تموم شد، داشتیم حرکت می‌کردیم که اون جوونی که من رو کف جوب خوابوند، رسید و رو به من گفت:"حلالمون کنید". توی اون وضعیت پُر استرس، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بهش گفتم که"نه حلال نمی‌کنم، اگه به اون دنیا اعتقادی داری، همدیگر رو می‌بینیم". در جواب گفت:"خوب حلال نکنید، خداحافظ".
میثم ماشین رو حرکت داد، از میثم دوم که کنارم نشسته بود پرسیدم که "تو طوریت نشده؟" و اون هم گفت که "فقط یه باتوم خوردم و چیزیم نیست"،  میثم اول هم که راننده بود اصلاً اتفاقی براش نیفتاده بود، چون اصلاً تو ماشین نبود، اما با نگاه به امیر دیدم که سرش خونیِِ.
-امیر چی شده؟
-هیچی، مملی زنگ زد ببینه چه خبره، داشتم جوابشو می‌دادم، فکر کرد دارم زنگ می‌زنم که بیان بهشون حمله کنن، عصبانی شد و با کف کلت زد تو سرم. 
به بحث ادامه ندادم. می‌دونستم که کسی حوصله بحث نداره. توی طول مسیر تا رسیدن به خونه، سکوت سنگینی توی ماشین حاکم بود، هیچ صدایی از کسی در نمی‌اومد.
 به دلیل تجربه‌ای که توی کتک خوردن از دست مأمورین داشتم، چند بار سعی کردم تا جو رو تلطیف کنم،
-"نمی‌دونم با این همه کتکی که خوردم چرا یه قطره خون از دماغ با این عظمتم نچکید، آحه به این هم می‌گن دماغ، فقط گندست، هیچ فایده‌ای نداره"، "هیچیم نشده، هیچ جام درد نمی‌کنه، شماها که طوریتون نشده؟"،
هیچ جوابی از هیچ کس نمی‌اومد، انگار داشتن با سکوتشون بهم می‌فهموندن که "صادق تو هم وقت گیر آوردی، بسه دیگه، خفه شو". ادامه ندادم.
به نزدیک خونه رسیدیم که ماشین اکبر کنار خیابون پارک کرد، اول از همه مملی پایین اومد. نمی‌دونم چرا اما شاید وقتی از دور به ماشین ما نگاه کرد، فهمید که اعصاب همه خورده. به ماشین که نزدیک شد داد زدم،
-ممد، بدو چند تا بستنی بخر، کتک خوردم دلم بستنی می‌خواد
سریع متوجه شد که چرا این حرف رو ‌می‌زنم، در جواب گفت،
-خفه شو ببند دهنتو، این همه کتک خوردی، یه قطره خون ازت نیومد، خاک تو سرت، از امیر یاد بگیر، ببین چقدر مَرده، کلی خون ازش رفته،
هنوز جو سنگین بود، بقیه بچه‌ها هم داشتن به ماشین نزدیک می‌شدن، به سمت مملی رفتم، یقشو گرفتم و ادای اون جوونی رو که من و می‌زد رو در آوردم، مملی هم ادای من رو. سایه‌‌ی همدیگر رو می‌زدیم و صداهای عجیب و غریب در می‌آوردیم. بالاخره تلاش‌هامون ثمر داد و خنده رو لب امیر و میثم‌ها نشست. با اضافه شدن بچه‌ها و احاطه کردن ما برای دقایقی خاطره تلخ لحظاتی قبل از یادمون رفت.
***
امیر وقتی حرف‌های فروشنده کتاب تموم شد، رو به من کرد و گفت: "من از سیمون بولیوار خوشم نمیاد"،
گفتم: "چرا؟"،
گفت: "خودت فکر می‌کنی چرا؟".

از دید امیر: اینجا

تبریکِ سعدی


سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد
میلاد مولود کعبه، امام العارفین، ساقی کوثر، امام عدل بر همگان مبارک.

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

Rock


می‌گم: خوب برنامه‌ت برای تابستون چیه؟ می‌خوای چیکار کنی؟
می‌گه: یکی از بچه‌ها تو پشت‌بوم خونه‌شون یه اتاقک زده، می‌‌خوایم بریم اونجا یه پتو بندازیم به عنوان در، خودش می‌خواد گیتاربرقی بزنه، یکی دیگه از بچه‌ها هم می‌خواد درام بخره، با هم یه باند(Band) راه بندازیم.
می‌گم: خسته نباشید، سبک‌های دیگه هم هستا، می‌خواید ساز دهنی بخرید بزنید تو خط کانتری(Country).
می‌گه: نه سر همین به توافق رسیدیم.
می‌گم: بله، ای‌ول برنامه ریزی.....

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

Spring is over


به نظرم جالبه که توی یکی از آخرین روزهای فصل بهار که توش خیلی هم خبری از بارون و سرسبزی و شادابی طبیعت نبود، بارون بیاد.
الان که این رو می‌نویسم، داره بارون می‌یاد، صدای رعد ، بوی نم، صدای برخورد بارون با شیشه و صدایی آشنا: اینجا.

شی‌ء گرایی


-حمزه، شی‌ء گرایی یعنی چی؟
-یعنی به جای تعریف متغییر، یه شی‌ء تعریف می‌کنی و متغییرهای مربوط به اون رو بهش نسبت می‌دی. مثلاً آدم یک شی‌ءِ که تعداد موهای سر، یه متغییر از اونه.
-البته حمزه جان یادت نره که Valueِ(مقدار) این متغییر برای شما صفره.
با گفتن این حرف صدای خنده‌ی حسین اتاق رو پر کرد. حمزه که بهش برخورده بود ادامه داد.
-از تو و حسام بهترم که مقدارِ متغییر طول دماغتون Nanِ(بی‌نهایت).
صدای خنده‌ی حسین بیشتر شد. من ادامه دادم:
-حسین نخند، تو هم بهتر از بقیه نیستی، متغییر دماغ واسه تو یه متغییر مختلطه، با اون دماغ کجِت.
حساب همه صاف شده بود، پس همه با هم شروع کردیم به خندیدن. ادامه دادم:
-البته، فراموش نشه که متغییر قد برای محسن مقداری بین صفر و یک تعریف می‌شه.
صدای خنده به خاطر یادکردن از محسن در حالی که  حضور نداشت، زیادتر شد.

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

فراموشی


ابتدای راهرو ایستاده بودیم. داشتیم از روی راهنمای نصب شده، دنبال غرفه‌ای که محسن گفته بود می‌گشتیم. روزهای آخر نمایشگاه بود و جمعیت زیادی اومده بودن.
-صادق، ایناهاش، مرکز تحقیقات و اسناد جنگ
-مطمئنی اسمش همین بود؟
-از این شبیه‌تر که غرفه‌ای نیست.
همراه امیر به سمت غرفه راه‌ افتادیم، به جلوی غرفه رسیدیم، چند نفر داخل غرفه نشسته بودن و داشتن چایی می‌خوردن، مشخص بود که مشتری خاصی ندارن و از بیکاری دور هم نشستن و حرف می‌زنن.
-سلام، خسته نباشید
-سلام، سلامت باشید، بفرمائید
-اطلس جنگ رو دارید؟
با گفتن این جمله گل از گلش شکفت، مشخص بود که تا حالا از این کتاب هیچی نفروخته و ما اولین نفرهایی بودیم که حتی سراغی ازش می‌گرفتیم، با خوشحالی و خنده رفت و آوردش. یک کتاب با قطع A4، با کاغذهای گلاسه، رنگی و خیلی قشنگ.
بعد از کلی بررسی و تماس با محسن برای تأیید صحت کتاب، خریدیمش و از فروشنده خداحافظی کردیم و اون هم ما رو بدرقه‌ی گرمی کرد.
فقط یه سوال تو ذهنم باقی موند که چرا توی نمایشگاه کتاب با این وسعت و این حجم بازدیدکننده، هیچ‌کس سراغی از جنگ و آدم‌های اون موقع نمی‌گیره، یعنی فراموششون کردیم، یعنی برامون کم اهمیت شدن، شاید تو گیر و دار این زندگی زمینی، آدم‌های آسمونی که یه روزی بین ماها بودن رو فراموش کردیم، یا اینکه نه، واقعاً نمی‌دونیم برامون چیکار کردن؟

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

رژه


شمشیر فرمانده عمودی بالا رفت و پایین اومد. شروع کردیم به رژه رفتن. پاها بالا می‌رفت و به زمین کوبیده می‌شد. از صبح کارمون همین بود. خیس عرق بودیم. تمام بدنمون خیس شده بود. تو اون گرمای تابستون، تمرین رژه، سر ظهر.
به جلوی جایگاه رسیدیم و از جلوی سردار عبور کردیم. صدای پشت بلندگو هماهنگ با طبل بزرگ گفت:((گروهان.....خیلی بد))
یه صدایی از وسط گروهان جواب داد:((سپاس جناب))
***
فرمانده کل گروهان رو کشید کنار میدون صبحگاه، زیر آفتاب نشوند و شروع کرد به صحبت کردن.
-چرا درست رژه نمی‌رید، از صبح تا حالا داریم تمرین می‌کنیم، همه گروهان‌ها درست می‌رن، همه از سردار "خیلی‌خوب" گرفتن، فقط به ما می‌گن "خیلی بد". جدی باشید. ایندفعه باید "خیلی خوب" بگیریم.
گفتم: جناب سروان حرف‌هایی می‌زنیدها، خوب نمی‌شه، کشتیم خودمون رو، خفه شدیم تو این گرما، سردار با گروهان ما حال نمی‌کنه.
گفت: ساکت آقای صادق. کاری که بهت می‌گن بکن.
بحث رو ادامه ندادم اما صدای خنده‌ی ریزی از صف جلویی می‌اومد. مرتضی و مجتبی و هادی و میثم داشتن می‌خندیدن. داشتیم بلند می‌شدیم که بریم توی صف رژه که یهو انگار یه چیزی یادش افتاده باشه، با عصبانیت رو به گروهان کرد.
-در ضمن، مگه ده بار بهتون نگفتم وقتی سردار می‌گه "خیلی بد نگید "سپاس جناب". چرا هی تکرار می‌کنید.
صدای بچه‌ها در اومد که جناب سروان، باور کنید ما نمی‌گیم، نمی‌دونیم کیه.
با گفت این حرف، صدای اون خنده ریز بیشتر شد. خیلی کنجکاو بودم که این چند تا چیکار می‌کنن. خودم رو تو صفشون جا کردم. نزدیک جایگاه که رسیدیم هادی متوجه من شد.
-اِ....صادق اومدی.....آماده‌ای؟
-واسه چی؟
-کاریت نباشه، یک دو سه که گفتم، قاطی بزن.
تقریباً جلوی جایگاه بودیم که هادی گفت:((1 2 3))
کل صف با خنده شروع کردیم به پا کوبیدن نامنظم. از جلوی جایگاه که رد شدیم، صدای پشت بلندگو، زیر طبل بزرگ گفت:((گروهان ...... خیلی بد))
می‌دونستم باید چیکار کنم. همراه با بقیه داد زدم:((سپاس ...جناب)).

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

دعوای ساحلی


- پرتقال با کی بازی داره؟
- با ساحل عاج
- ساحل عاج نه، ساحل همیشه عاج
- جان؟ْ
- مگه نمی‌دونی؟ اینا با یک کشوری سر اسم ساحل دعوا دارن، اینا می‌گن ساحل عاج، اونا می‌گن ساحل خرطوم، به خاطر همین واسه‌ی رو کم کنی بهش می‌گن ساحل همیشه عاج.

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

غذای امروز


غذای امروز دانشگاه، برنج و خورشت قیمه‌سیب‌زمینی بود، به اینگونه:
برنج هندی، حاوی مقادیر متنابهی ماده‌ی آرسنیک که استفاده از آن در ماده‌ای به نام واجبی(داروی حمام، قاتل سعید امامی) ممنوع می‌باشد.
خورشت قیمه، شامل نیم گونی پیاز درشت و سرخ نشده، سه چهار تا لپه، آب دو دبه‌ی 20 لیتری، گوشت سگ مرده، وفات یافته بر اثر اصابت ترکش خمپاره، در خرداد ماه 1361، فتح خرمشهر.
سیب‌زمینی سرخ شده، درشت، خلال شده، 3 عدد.

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

مارمولک


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام عرض می کنم خدمت حضار محترم و بالاخص دوستان عزیز خلافکار.
خوب اِاِ...البته همه ماها می‌دونیم که آدمها از نداری و بدبختی و گرفتاریست که دست به کارهای خلاف می زنند و از قدیم هم گفته‌اند که آدم خلاف‌کار دین و ایمان ندارد، خوب حالا این یعنی چی؟ خدمتتون عرض می‌کنم. اولاً فکر نکنید که خداوند شما را فراموش کرده، شاید درهای زندان به روی شما بسته باشد اما درهای رحمت خداوند همیشه به روی شما بازه، اینقدر به فکر راه‌های در رو نباشید. خوب.....خدا که فقط متعلق به آدم‌های خوب نیست، خدا، خدای آدم‌های خلاف‌کار هم هست و فقط خود خداست که بین بندگانش فرق نمی‌گذارد.
فی‌الواقع خداوند اِندِ لطافت، اِندِ بخشش، اِندِ بی‌خیال شدن، اِندِ چشم پوشی و اِندِ رفاقت است. رفیق خوب و با مرام همه‌‌چیزش را پای رفاقت می‌دهد. اگر آدم‌ها مرام داشته باشند هیچ‌وقت دزدی نمی‌کنند، ولی متاسفانه بعضاً آدم‌ها تک‌خوری می‌کنند و این بد روزگار است.
بایستی ما یه فکری برای اهلی شدن آدم‌ها بکنیم، اهلی کردن یعنی....اهلی کردن یعنی ایجاد علاقه کردن و این تنها راه رسیدن به خداست که بسیار هم مهم است. من قصد نصیحت ندارم چراکه فایده‌ای هم ندارد و اصلاً به زور هم نمی‌شود کسی را وارد....اینستکه آدم باید....اصلاً تن.... بگذارید با این شعر من جملم رو تمام بکنم، تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه فقط.... تن آدمی شریف است به جان آدمیت ..... نه همین لباس زیباست نشان آدمیت.
من از همین جا آرزو می‌کنم که شماها هرچه زودتر از اینجا آزاد بشید و راه خودتون رو پیدا کنید، شما هم دعا کنید که من هم پیدا کنم و من دیگه شما رو اینجا نبینم و شما هم بنده رو اینجا نبینید، ایشالا که یه جای دیگه همدیگر رو ببینیم.
والسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته
بخشی از مونولوگ پرویز پرستویی در فیلم مارمولک
دانلود کلیپ اینجا

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

خوب و بد توأمان


این یک هفته سرشار بوده از خبرهای خوب و بد. خبرهایی که بعضی‌هاشون به آدم شوک وارد می‌کنن، بعضی‌هاشون آدم رو می‌ترسونن و بعضی‌هاشون لبخند رو به لب آدم میارن.
اومدن حمزه مسلماً از اون خبرهای خوب بوده، از اون خبرهایی که علاوه بر همراه آوردن شادی، بی‌خوابی شب و روز و حرف زدن‌های مسلسل‌وار و اتلاف وقت‌های طولانی رو هم به ارمغان آورده.
خبرهای بد هم شامل مفقود شدن یکی از دوستان و نگرانی‌ خانواده‌های وابسته و داغ‌دار شدن یکی از دوستان همکلاسی بوده.
خبر مفقودی دوست مذکور، با خبر پیدا شدنش، به واسطه پیگیری‌های خانواد‌ش و پلیس جبران شد، اما دل دوست داغدار رو چیزی جز صبر سبک نمی‌کنه.
دوست گرامی فقدان عزیز از دست رفتتون رو بهتون تسلیت می‌گم و امیدوارم که خدا به شما و خانواده‌تون صبر بده.

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

صبر ایوب...



صبر ایوب بباید پدر پیر فلک را


       تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

فاطمه، زن، مادر


خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجه ‌ی بزرگ است.
دیدم فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است.
باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، این‌ها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه، فاطمه است
از کتاب فاطمه، فاطمه است اثر دکترعلی شریعتی
با تشکر از پایگاه خبری تحلیلی فرارو
روز زن، روز مادر
 بر همه مادران و بر همه زنان مبارک.