۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

آل‌پاچینو


مدتی بود که داشتیم تو خیابونا دور می‌زدیم، جمعه بعدازظهر بود و خیابونا خلوت. تک و توک آدمایی بودن که اونا هم از سر بی‌حوصلگی و بی‌کاری زده بودن بیرون و داشتن دور می‌زدن.
رحمان داشت آه کشیدنای منو می‌شمرد، بیست‌و‌یکی....بیست‌و‌دو تا....
-اه....بس کن دیگه چقدر آه می‌کشی،کشتی مارو
-چکار کنم، اعصاب ندارم....ولش کن، بریم یه چیزی بخوریم
-خوبه، کجا بریم؟
- جلوتر یه کافی شاپ هست
.
.
.
به نظر بسته میومد، در رو هول داد، باز بود، رفتیم و نشستیم.
منو رو که آورد، شصتم خبر داد که "آری ... فاتحه". منوی بدون قیمت، حتماً چوبی‌ست در پاچه. منو رو نگاه کردیم
-آلپاچینو؟
-آلپاچینو چیه؟
-نوشته فاپوچینو، ربطی به اَل داره؟
-نمی‌دونم، شاید فامیلاشونه
بعد از چند لحظه طرف اومد و سفارش گرفت، یه کافه گلاسه، یه گلاسه‌ی میوه و یه پای سیب. با سوالاتی که پرسیدیم فهمیدیم که فاپوچینو نه تنها به آل‌پاچینو ربط نداره که از مشتقات شیر است و فقط گویا شخصی از خانواده‌ی پاچینو دستی در آن داشته(تمیز یا کثیف بودنش را نمی‌دانم).
رفت و برگشت و خوردیم و موقع حساب کردن، چشمت روز بد نبینه، چونان درخت گردویی بود در پاچه.
تا سه روز هیچ نمی‌خوریم و هیچ به در نمی‌کنیم تا آخرین ذره‌اش مصرف شود.
تا یک هفته سنگ به شکم می‌بندیم.
تا یک ماه روزه می‌گیریم، با نمک افطار می‌کنیم و با دانه‌ای خرما سحر را می‌گذرانیم. باشد که سوزشش تحمل پذیر گردد، یا دستِ‌کم احساسش کمتر گردد.
فقط شانسمان گفت که آل‌پاچینو نخوردیم چون تحمل درختی در پاچه بسی قابل‌اغماض‌تر از لنگ اَل در آن موضع است.