۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

فوتبال


هوا گرم بود و بازی داغ فوتبال در جریان. تیم مقابلمون خیلی قوی نبود، اما مشکل این بود که ما هم، البته بجز چند نفرمون، بازیکن‌های آماده‌ای نبودیم و با خیکی به اندازه‌ی تنه یه درخت، وسط زمین مشغول بازی بودیم.
بازی به وسط‌هاش رسیده بود که دیدم مجتبی دستش رو گذاشته رو شکمش و داره می‌ره به سمت راست زمین، جوریکه انگار می‌خواد از زمین خارج بشه. یهو داد زدم:((کثافت، تو مثلاً هافبکی، کجا می‌ری؟))
با اشاره دست بهم فهموند که کار واجبی پیش اومده. رفت پشت یکی از تپه های اطراف زمین و وقتی برگشت، انگار که انرژی بهش تزریق کرده باشن، همچین می‌دوید که همه خندشون گرفته بود، گفتم:((خاک تو سرت، زودتر می‌رفتی)).
گفت:((والّا اگه می‌دونستم اینقدر تأثیر داره، زودتر می‌رفتم، فقط 5 کیلو سبک شدم)).
بازی به روال خودش برگشت. اونا داشتن یه حمله رو ترتیب می‌دادن. توپ رو انداختن واسه بازیکن مقابل من. دویدم که توپش رو بزنم که دریپلم کرد و ازم رد شد. با سرعت برگشتم و یه تکل زدم که توپش رو بزنم، به توپش رسیدم اما یهو دیدم رو هوام. اول فکر کردم بازیکنشون توپ رو شوت کرده و من از ضرب شوت پرت شدم، اما وقتی نگاه کردم دیدم به جز من، توپ و همون بازیکنه هم رو هوان.
محسن رو دیدم(یکی از اون بازیکن‌های خوبِ تیم، محسن بود که کنار من بازی می‌کرد. خوب می‌دوید، خوب شوت می‌زد و اشتباهات بقیه رو هم پوشش می‌داد) که تکل زده و من و توپ و بازیکن حریف رو، همه رو باهم جمع کرده، توپ روگرفته و داره یه حمله رو ترتیب می‌ده.