۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

بازی


تو این چند مدت نتونستم خیلی بنویسم. الان هم حوصله نوشتن ندارم اما وقتی اومدم و دیدم که یه سیل زنجیروار راه افتاده و همه دارن توی بازی شرکت می‌کنن من هم گفتم"هرچه باداباد، تو هم شرکت کن"، پس شرکت کردم. شما هم به این زنجیره اضافه بشید.
1- بزرگترین ترس زندگی شما؟
آینده‌ی نزدیک.
2- اگر 24 ساعت نامریی میشدی ، چی کار میکردی؟
کاش 24 ساعت می‌شد 2400 ساعت تا می‌گفتم که سوار هواپیما می‌شدم و می‌رفتم به جاهایی که خیلی دوست دارم برم اما نمی‌تونم.
3- اگر غول چراغ جادو ،توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی 10 حرفی شمارو داشت،آن آرزو چیست؟
برآورده شدن این(اشاره به کاغذی که جلومه و توش حداقل 1000 تا آرزو هست).
4- از میان اسب و پلنگ و سگ و گربه و عقاب کدومو دوس داری؟
البته که اسب.
5- کارتون مورد علاقه دوران کودکی ؟
فوتبالیست‌ها.
7- در پختن چه غذایی تبحر نداری؟
سوپ
7- اولین واکنش شما در اوج عصبانیت؟
تکان سر و غرولند زیر لب.
8- با مرغ، دریا، اورانیوم و خسته یک جمله بساز.
از اولشم جمله‌سازیم خوب نبود.
9- یه بیت شعر که خیلی دوسش دارین .
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم            که در طریقت ما کافریست رنجیدن
10- اگر بخواین با تونل زمان به فقط یک روز از زندگیتون در گذشته یا آینده سفر کنید آن روز کدام است؟
13 شهریور 1387(بزرگترین لذتی که تجربه کردم، بعد از 6 ماه کار سخت و مداوم و تنهایی آزار دهنده)
11- شماچه رنگی هستین؟ چرا؟
خاکستری، گفتم که جون جمع اضدادم، نیمه‌ای مثبت و نیمی دیگر منفی.
12- اگه قرار باشه از ایران برین، کدوم کشور را برای زندگی انتخاب میکنی؟
تصمیم نگرفتم، اصلا بعید می‌دونم بتونم جای دیگه زندگی کنم.
13- بهترین اس ام اس موجود در این باکس گوشیتون ؟
قند و ماست و پنیر بگیر.
14- اگه قرار باشه 3 نفر از آشناها رو امشب به مهمونی دعوت کنی،اون سه نفرکیان؟
کاری نداره فقط کافیه به وحید زنگ بزنی و یه جوری صحبت کنی که فکر کنه امشب عقدته یا عروسیته یا اینکه خونتون شام می‌دن، اون وقت عوض 3 نفر 300 نفر میان.
15- اگه الان باخبر بشی که فقط 24 ساعت زنده ای چیکارمیکنی؟
به چند نفری باید زنگ بزنم و باهاشون خداحافظی کنم.
16- اولین دوست وبلاگی شما؟
یادم نیست اما بهترینشون امیره.
17- یه اسم دیگه واسه وبلاگتون؟
اعترافات یک ذهن خطرناک
18- خودت رو شبیه چه میوه ای میدونی؟
هندونه(معلوم نیست توش چه خبره)
19- سه خصوصیت بدت؟
الف)با کوچکترین حرفی ممکنه ناراحت بشم
ب)با کوچکترین حرفی ناراحتیم تموم می‌شه
پ)مشغولیت فکری که با کوچکترین حرکتی بوجود میاد
20- کاشکی
کاشکی این دوران سختی که الان توش هستم سریعتر تموم می‌شد.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

خاک من


نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد*** نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد ***گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریزو پی در پی دمِ خود برگلویم سخت بفشارد***وخواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

فقر امکانات


مربی اومد به طرف  سهیل که کنار زمین، کنار بقیه‌ی بچه‌ها نشسته بود
-می‌تونی بری تو زمین؟
-نه آقای مربی، کفش ندارم، پاره شده
با اشاره به بقیه‌ی بچه‌های روی نیمکت
-کفش هیچکدوم از اینا بهت نمی‌خوره؟
-نه، کفش علی بهم می‌خوره که تو دروازه‌ست، تو زمینه
مربی یک کم فکر کرد، بعد رو به به دروازه ذخیره کرد
-رضا پاشو برو جاتو با علی عوض کن، برو تو زمین
رضا پاشود و به کمک داور اشاره کرد، کمک داور پرچمش رو بالا برد و داور اجازه‌ی تعویض رو داد،
تعویض انجام شد، علی اومد بیرون، سریع اومد سمت نیمکت، کفشش رو در آورد و داد به سهیل، سهیل کفش‌ها رو پوشید و به کمک داور اشاره کرد تا پرچمش رو به نشانه اعلام تعویض بالا ببره.

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

شیرینی


تو خواب و بیداری بودم که گوشیم زنگ خورد.
-حسام؟
گوشی رو جواب دادم،
-الو سلام.....نه بابا داشتم فوتبال بازی می‌کردم، خوب معلومه که خواب بودم، آخه ساعت 9 صبح آدم چه‌کاری غیر از خواب داره، حالا چیکار داری؟......کجا؟ باشه میام.....باشه 11 اونجام....باشه، فعلاً.
گوشی رو قطع کردم و داشتم آماده می‌شدم که دوباره زنگ خورد،
-یعنی کی می‌تونه باشه این موقع روز؟ امیر؟
گوشی رو جواب دادم،
-سلام امیر جان(با لحجه‌ی افغانی متأثر از فیلم The Kite Runner)......نه بابا خواب چیه، سگ ساعت 9 صبح می‌خوابه؟، داشتم می‌رفتم بیرون......نه بابا دختربازی اون‌هم ساعت 9 صبح، اون‌هم من با اون سوابق درخشان در این زمینه؟ سوال‌ها می‌پرسی امیر جان، داشتم می‌رفتم بازار کامپیوتر، یکی از بچه‌ها می‌خواد لپ‌تاپ بخره من می‌رم که تنها نباشه.....نه چه اشکالی، تو هم بیا.....البته، ناهار هم ازش می‌گیریم، بالاخره شیرینی لپ‌تاپشو باید بده دیگه.....باشه، من 11 ولی‌عصرم، می‌بینمت اونجا......باشه، فعلاً.
***
ساعت 11-میدان ولی‌عصر
از دور امیر رو دیدم و رفتم سمتش و بعد از سلام و علیک راهی پاساژ ایران شدیم. به حسام زنگ زدم،
-الو، سلام، کجایی؟.....باشه اومدیم.
-کجاست؟
-گفت پشت پله برقی.
رفتیم و حسام رو پیدا کردیم،
-سلام حسام جان، ایشون امیر هستن، ایشون حسام هستن،
با هم دست دادن و احوال‌پرسی کردن و رفتیم تو مغازه بعد از کلی چک و چونه و معطل شدن، یه لپ‌تاپ HP خریدیم و اومدیم بیرون،
-حسام جون مبارکه، ایشالا به پای هم پیر شید، اما از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است، کجا بریم شیرینی بخوریم؟
-شیرینی چی؟
-شیرینی لپ‌تاپ دیگه،
-صادق جلوی دوستت زشته، شاید امیر خجالت بکشه،
هر دو نفر به سمت امیر برگشتیم و منتظر جوابش موندیم، معطلش نکرد، نه گذاشت و نه ورداشت، صاف گذاشت تو برجک حسام،
-نه اتفاقاً، من هم خیلی گشنمه و هم به نظرم شیرینی لپ‌تاپ خوردن داره،
من که منتظر همچین جوابی بودم اما حسام که اصلاً انتظار چنین حرفی رو نداشت بدون هیچ حرفی و در جهت خریدن شیرینی لپ‌تاپ حرکت کرد.