۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

تبريك عيد!!!


سلام
پريروز عيد قربان بود. من يادم رفت تبريك بگم. عيد گذشتتون مبارك.
دليل اصلي نوشتن اين پيام اين بود كه از رفقاي عزيزم كه نگران من شده بودن و هي sms مي‌زدن كه:
((نري بيرون، مي‌گيرن سرت رو مي‌برن))، ((تسليت مي‌گم، روز نسل كشي شما‌ها رو))، ((به حرمت گوسفند حضرت ابراهيم 7 بار بگو: بع، بع و اين sms رو برا 7 تا گوسفند ديگه بفرست)) و قص‌علي‌هذا، تشكر ويژه كنم و مي‌خواستم به اطلاعشون برسونم كه خدا رو شكر، از اين عيد فرار كرديم و خدا را صد هزار مرتبه شكر كه در ساير اعياد گوسفند نمي‌كشن. تا سال بعد هم خدا كريمه.

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

تبريك/تسليت




امروز، روز تولد منه.
البته نه شناسنامه‌اي، واقعي.
ساعت 22:20 روز هشتم آذر.
بعدها اين تاريخ مصادف شد با روز بازي ايران و استراليا.
تولدم تبريك/تسليت باد.

فيلم




امروز براي اولين بار مي‌خوام، در مورد يك فيلم بنويسم. يك فيلم ايراني كه هنوز رو پرده است و من سه شنبه ديدمش. البته چون بليط سينماها، سه شنبه ها نصف قيمته. فيلمي كه تا حدودي هم جنجال به پا كرده و پس از مدتي توقيف و كش‌و‌‌‌قوس‌هاي فراوون روي پرده نقره اي سينماها اومد:



  كتاب قانون


اين فيلم با بازي پرويز پرستويي و يك هنرپيشه زن خارجي(يَحْتَمِلْ لبناني) به نام دارين حمسه و به كارگرداني مازيار ميري و با نويسندگي محمد رحمانيان، مدتيه كه روي پرده سينماهاست.
داستان فيلم در مورد مهندس رحمان توانا(پرويز پرستويي)ست كه به اتفاق گروهي به لبنان اعزام مي‌شه و طي يك سري فعل و انفعالات با يك خانم مسيحي كه دانشجوي زبان فارسي‌ست، آشنا مي‌شه. در سفر بعدي كه اين گروه به لبنان دارن، اين خانم مسلمون شده و جناب مهندس يك دل نه صد دل عاشق ايشون مي‌شه و اتفاقا به وصال معشوق هم مي‌رسه. معشوق كه انتخاب دين اسلام براش بر اساس آموزه هاي اخلاقي و به انتخاب خودش بوده و شناسنامه ايي مسلمون نبوده، يك كتاب داره كه كليه دستورات مورد سفارش اسلام رو در اون نوشته تا رعايت كنه و با همون كتاب به ايران مياد تا با خانواده رحمان زندگي كنه...اصل قضيه از اينجا و با برخورد اين خانم با مسلمون هاي ظاهري(بلانسبت شما، منظور، اين بنده حقير است) آشنا مي‌شه كه از اسلام فقط نماز و روزه رو فهميدن و پي به حقيقت دين نبردن كه تازه همون رو هم درست انجام نمي‌دن و ....
فيلم روي نكته خيلي مهمي دست گذاشته. اين نكته كه مسلموني و كلا دينداري به سابقه است يا رعايت قوانين آن؟
من خيلي خوشم اومد، هم از موضوع، هم اين نكته كه اين خانوم به خاطر عشقش مسلمون نشده و فيلم كلا روي نحوه مسلمون شدنش تاكيد نداره و در ضمن فيلم در يك جاهايي باعث ميشه آدم از خنده ريسه بره.
اين فيلم مورد انتقاد خيلي ها قرار گرفته. اكثر منتقدين مي‌گن كه اين فيلم نيّتِش خوب بوده ولي خوب بيان نكرده اما من ميگم: ما ايراني‌ها، اگه اَزمون انتقاد بشه ناراحت مي‌شيم ولي اگه كسي اَزمون تعريف كنه ميگيم عجب آدم با‌فرهنگي!!!!.....
آخه عزيزِ من، با خودمون كه تعارف نداريم... ما اينجوري هستيم، نيستيم؟ مسلموني يا كلاً همه‌چيز تو زندگيِ ما فقط رو زبونمونه و موقع عمل كه مي‌شه....من نبودم دستم بود، تقصيرآستينم بود.
از من مي‌شنويد، حتما اين فيلم رو ببينيد....ديدن اين فيلم از اوجب واجبات است.

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

من و Itanz


سلام

آقا ما رفتیم تو اینترنت...البته بوديم ها، اما دم در بوديم... الان تعارفمون كردن، رفتيم تو...اصلا ما دیگه معروف شدیم... اگه امضا خواستین.....نه...نه....نه....وقت ندارم....

قضیه چیه؟ بشین تا برات بگم....
هفته پیش یک پست تو وبلاگ گذاشتم به اسم To eat or not to eat, that’s the problem ...آره...يعني نخونديش...اون ویلِ موس رو بچرخون بورو پايين مي بينيش.... 

خلاصه رفتيم و ايميلش كرديم به سايت آي طنز... اونام بعد از كش و قوس هاي فراوان گذاشتنش تو لينكدونيشون... مي تونيد اينجا رو كليك كنيد بعد يك كم بريد پايين بعد ببينيدش...
راستي آي طنز رو فيلتر كردن، جووووون.... ما هم رفتيم تو فيلتر شده ها.... خلاصه اگه دو روز ديگه گفتن كسي عكس يادگاري داره .... ما هم بوديم.... مثل اونا كه رفتن جبهه عكس يادگاريشون رو گرفتن، وقتي بچه هاي مردم شهيد شدن، اونوقت عكساشون رو روو كردنو اومدن صاحاب مملكت شدن!!!!!!!!........

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

تبريك


امروز، روز تولد دوست عزيزم، محسن.ش است.
او پسر خوبي است.
او پسر مهرباني است.
او در كارها به ما كمك مي كند.
او خيلي قد بلند است.
او خيلي آرام است.
او اصلا بلند نمي خندد...است.
او با خنده هايش اعصاب ما را خورد ... نمي كند.
ديدين چقدر پسر خوبيه، اصلا اين بچه هاي متولد آذر، خيلي توپن.
محسن جان .... تولدت مبارك

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

شعر

با سرمايي كه اينروزهاي پاييز باخودش آورده ياد شعري از اخوان افتادم، گفتم شايد بد نباشه اينجا بذارمش.


باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي برگي
 
روز و شب تنهاست
 
با سكوت پاك غمناكش
ساز او باران ، سرودش باد
 
جامه اش شولاي عرياني ست
 
ور جز اينش جامه اي بايد
 
بافته بس شعله ي زر تا پودش باد
 
گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر كجا كه خواهد
 
يا نمي خواهد
 
باغبان و رهگذاري نيست
 
باغ نوميدان
 
چشم در راه بهاري نيست
 
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
 
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
 
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست ؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت
 
پست خاك مي گويد
 
باغ بي برگي
 
خنده اش خوني ست اشك آميز
 
 جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن 
پادشاه فصلها ، پاييز
 

 برگرفته از سايت برگ سبز


۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

To eat or not to eat, that’s the problem


ديروز تو دانشگاه ما، تحصن بود، اون هم به مدت 2 ساعت، چون بعد از ساعت 2 بچه ها كلاس داشتن، رفتن. دليل تحصن، پايين بودن كيفيت غذا بود. گويا به بعضي از جمله بنده، به جاي كباب، دمپايي ابري يا آدامس داده بودن. بچه ها هم غذاها رو با ظرف هاش از در سلف تا ورودي ساختمان مركزي چيدن و شروع كردن به شعار تا مسئولين دانشگاه بيان. در اين بين نكاتي مشاهده شد كه براي جلوگيري از نقض غرض به سمع عزيزان مي رسانم:
1-     عده اي بعد از خوردن غذا، ظرف هاي خالي را توي صف تحصن قرار دادند.
2-     گويا يكي از افراد كه ظاهرا از دانشجويان مقطع كارشناسي ارشد بوده است، به كيفيت ساندويچ بوفه و نوشابه هاي توليد داخل هم اعتراض داشته، زيرا ته مانده نان ساندويچ و قوطي خالي نوشابه را درصف قرار داده است.
3-     عده اي براي جلوگيري از سوء استفاده سايرين، كباب را تناول فرموده و برنج و سوپ را در صف قرار دادند. از قرار معلوم اين عده به كيفيت كباب اعتراضي نداشتند.
4-     چند نفري در حال بردن غذاي سلف در ظروف يكبار مصرف به سمت خوابگاه بودند كه مورد حمله اغتشاش گران قرار گرفته و غذاي آنان به زور در صف اعتراض قرار داده شد.
5-     عناوين شعارها از اين قرار بود: رياست دانشگاه/پاسخگو، پاسخگو- .... بيرون بيا، بيرون بيا، وقت جوابه. به جاي ... فاميل رياست محترم دانشگاه را قرار دهيد.
6-     بعد از گذشت مدتي، اين شاعبه در بين برخي قوت گرفت كه شايد رياست دانشگاه، اصلا پاسخ را بلد نيستند، فلذا عده اي در صدد رساندن تقلب به ايشان برآمدند كه گويا تقلب هم چاره ساز نبوده است.
7-     تا جايي كه خاطره بنده ياري مي نمايد، آهنگ ريتميك ((.... بيرون بيا، بيرون بيا، وقت جوابه)) براي سريال گل پامچال بوده و اعتبار قانوني ديگري نداشته است...كه ظاهرا همكاران بنده اعلام مي كنند كه مصوبه جديد مجلس، مبني بر رفع ممنوعيت قانوني از اين آهنگ بوده است.
8-     گويا عده اي به جاي تحصن براي ديدار از نمايشگاه هنرهاي تجسمي تشريف آورده بودند زيرا طبق مشاهدات بنده، روبه سوي صف تشكيل شده توسط خانوم ها ايستاده و با اشاره دست و استفاده از لغاتي چون قرمزه، بوره، آبيه، اوف و ... تابلو ها و آثار هنري قرار داده شده را به هم نشان داده و قدرت خدا را تحسين مي كردند كه البته، به اذعان قريب به اتفاق دوستان، جاي تحسين هم داشتند.
9-     در ميان بازديدكنندگان از نمايشگاه هنرهاي تجسمي عده اي نيز از فرصت استفاده بهينه را كرده و باب آشنايي را باز نمودند.
10-  در اين مسير، بانوان محترم نيز از هيچ كوششي مضايقه ننموده و در حد توان ((بوي فِرِند هاي)) خود را به يكديگر نشان داده و به رخ هم كشيدند و يا بعضا موارد جديدي اختيار نمودند. سايرين نيز مشغول پراكندن آمار در ميان آقايان بودند.
11-  يكي از دوستان دست بنده را مي فشرد و ول كن قضيه هم نبود، گويي بنده نامزد ايشان مي باشم. اين امر آنقدر تابلو بود كه هركس بنده را با ايشان مي ديد، همين عقيده را داشت. بهانه ايشان براي اين عمل قبيح، جلوگيري از فرار بنده اعلام گرديد.
12-  يكي از عزيزان آشوبگر، در هنگام شعار دادن و دست زدن، دچار حالت طرب شده و به ناگاه چونان محمد خرداديان، به انجام حركات موزون از نوع بندري پرداختند.
13-  پس از مدتي داد و فرياد و فغان و التماس، يكي از مسئولين جزء دانشگاه به ميان عزيزان پاي گذاشتند. در اين ميان يكي از سركردگان جو زده شده و ليست درخواستي ارائه نمودند كه شامل تحولات اساسي در موارد زير بود: كتابخانه، سلف، سايت، مديريت دانشگاه، رئيس جمهور شدن ميرحسين موسوي و...!!!!!......
14-  بنابر اخبار واصله جمع كثيري از سركردگان اين اغتشاش، بعد از تناول مقادير متنابهي از همان كباب مذكور،       با استفاده از قرار دادن غذاي اضافي خود در صف، اين حركت را رهبري كرده اند كه با اين كار، خوي دَدمنشانه و اهداف صهيونستي خود را به مردم هميشه در صحنه ايران نشان دادند. بنابراين فقط بنده و عده قليل ديگري طعم شيرين گرسنگي در راه هدف را چشيده ايم.
15-   بنده ي كمترين، علاوه بر قرار دادن غذاي خودم در صف، غذاي يكي از عزيزان كه وظيفه بردن آن به خوابگاه بر عهده من قرار داده شده بود، را نيز در صف قرار دادم كه عزيز گرامي  بعد از مراجعت اينجانب به خوابگاه غذاي خود را از بنده مطالبه نمودند و زماني كه با شرح ماوقع روبرو گرديدند، از بنده يكدست چلوكباب سلطاني طلبكار شدند.

حل تمرين


ديروز رفتم پيش يكي از اساتيد. كلاس حل تمرينِ يكي از درس هاي اين استاد بر عهده منه. ترم پيش با همين استاد، چنين درسي داشتيم...منظورم اينكه حالت پيشرفته همين كلاس حل تمرين رو، خودمون مي گذرونديم....
به استاد گفتم: استاد، ببخشيد...نمرات درس ترم پيش رو رد نكردين... چطوري شدن؟؟
بهم نگاه كرد و گفت: تو اصلا خوب ننوشتي...اصلا ازت انتظار نداشتم....
يك كم تامل كرد و بعد گفت: راستي سر كلاس حل تمرين به بچه ها چرت و پرت درس ندي!!!!!......

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

سحري و والذاريات


اون شب خسته و كوفته از بيرون اومديم. من و كرامت با هم رفته بوديم ميدون امام حسين ديدن يكي از فاميلاش(فكر كنم پسرخالش بود). هم ديديمش، هم جاتون خالي، يك افطاري توپ زديم.
وقتي رسيديم خوابگاه، با هزار بدبختي، سه طبقه رو رفتيم بالا و رسيديم به اتاق. همه بچه ها حيُّ حاضر بودن و هركس به كاري مشغول بود.
عبدالحسين كه افطاريِ ما رو گرفته بود، گفت: افطاريتون توي كمده.
گفتم: دمت گرم ... جاتون خالي، غذا زديم به بدن.
ميثم طبق معمول با فريادگفت: كثافت، پس ما چي؟
من گفتم: شما...؟
محمد علي گفت: برادر صادق، رفتي و اومدي بي ادب شديا....
گفتم: آره، تأثيرِ زغال خوبه...
سجاد گفت: پس كشيدين... چه طعمي زدين؟
گفتم: من...من....من خسته ام ميرم بخوابم....
خيلي خسته بودم، آخرين چيزي كه يادمه اينكه سرم بين زمين و هوا و در حال فرود روي بالشت بود....
....
چشمام خمار خواب بود كه متوجه شدم سجاد داره مي گه: صادق پاشو بريم سحري....
به هزار زور و بدبختي پاشُدم، از تختم اومدم پايين و ساعتم رو نگاه كردم، 40 دقيقه به اذان مونده بود. راه افتادم برم دست و صورتم رو بشورم. كرامت هم پشت سرم بيدار شد و راه افتاد. دم در، موقع بيرون رفتن، عبدالحسين اومد تو و گفت: صادق نري قصد غربت كني، بموني تو دستشويي، سريع بيا، الان اذان مي شه...
گفتم: باشه حالا...الان ميام....خيلي مونده...
رفتم و برگشتم، كرامت هم اومد، قاشقم رو برداشتم كه برم كه كرامت گفت: صبر كن منم بيام...
رفتم دمِ درِ اتاق واستادم. داشتم به اتاقا نگاه مي كردم كه لامپ هاشون يكي يكي داشت روشن مي شد و بچه هاشون داشتن مي رفتن دستشويي يا اومده بودن و داشتن مي رفتن سلف...از اتاق روبرو سروصدا بلند بود، مشخص بود كه شب قبل رو بيدار بودن...
كرامت اومد و داشتيم راه مي افتاديم كه ميثم از همون اتاق اومد بيرون و اربده كشيد: به به صادق...بالاخره بيدار شدي... يك كم مي خوابيدي...
گفتم: نمي ياي؟
گفت: چرا...شما بريد ما هم ميايم...
من و كرامت راه افتاديم، چند نفر از اتاق هاي بغل در اومدن و پشت سر ما راه افتادن ... سه طبقه رو رفتيم پايين و راه افتاديم سمت سلف ... سلف ما نزديك بود... همون پشت ساختمون ... هوا سرد بود و من و كرامت هم خودمون رو تو كاپشن پيچيده بوديم...
رفتيم و رسيديم جلوي سلف...
در سلف بسته بود...چراغاش خاموش بود...باورم نمي شد...انگار يك پتك زدن تو سرم.... يه لحظه برقي از ذهنم گذشت، دستم رو كوبيدم تو سرم و گفتم: خاك تو سرم...دوزاريم تازه افتاده بود...
يادم اومد چند روز پيش محمد علي بهم گفته بود: مياي بچه ها رو اُس كنيم، نصفه شب بفرستيمشون واسه سحري...
تقصير خودم بود كه قبول نكردم...
كرامت همينجور مات و مبهوت داشت اينور و اونور نگاه مي كرد. دستشو گرفتم و راه افتاديم سمت خوابگاه، تو راه قضيه رو واسش توضيح دادم و چون مي دونستم چه چيزي در انتظارمونه زير لب گفتم: خدا به دادمون برسه...
رسيديم به خوابگاه. چشمتون روز بد نبينه، تمام كساني كه تو اون لحظات بعد خواب يادمه، حتي بچه هاي طبقه هاي ديگه، سراشون رو از پنجره كرده بودن بيرون و درحالي كه به ما دو نفر اشاره مي كردن، بلند بلند مي خنديدن...تو راه پله ها همون آدما مي خنديدن و به ما تبريك مي گفتن...
رفتيم و رسيديم به اتاق ... در رو باز كردم...لامپ رو روشن كردم...همه خواب بودن...سجاد، عبدالحسين، ميثم و طراح اصلي نقشه، محمدعلي...
ساعت رو نگاه كردم، ساعت 2 بود و حداقل 2/5 ساعت تا اذان مونده بود...رفتم سراغ نفر اصلي، دستم رو كردم زير پتو، گردنشو گرفتم و فشار دادم، يهو از خواب پريد و داد زد: كثافت، هنوز دو ساعت و نيم تا سحر مونده، مگه مرض داري....

كتاب پنجم



           قلندران پيژامه پوش
نوشته سيد علي ميرفتاح
نشر افق
قيمت كتاب: 3500 تومان
تعداد صفحات: 229 صفحه
1387
سيد علي مير فتاح، قبلاً ستون طنزي در خدابيامرز، روزنامه شرق داشته بنام "شهرهاي نامرئي" و بعداً "كرگدن نامه" كه اين كتاب مجموعه اي است از قسمت هايي كه در اون ستون ها چاپ مي شده و بقول خودش از زير قيچي سانسورچي در رفته. داستان در مورد چهار پيرمرد (كپورچالي، مويدي، اميرشاهي، روشن ضمير) كه بهمراه ميرفتاح در اتاق سه درچهار آپارتمان شماره ي هفت مجتمع ياس جمع مي شوند و به بحث و تبادل نظر در مورد كليه امور مملكتي، كشوري، لشگري و حتي بين المللي مي پردازند و طبق معمول مثل همه ما مردها، خودشون رو در اون زمينه صاحب نظر مي دونن. اين گروه در ابتدا اسمشون به خاطر ميزبان(آقاي مويدي) حلقه ي مويديه ست اما بعداً به قلندران پيژامه پوش تغيير نام پيدا مي كنن. البته در اون اتاق فقط صحبت نمي كنن و يك عادت كوچيك هم دارن كه با خوندن كتاب مي تونيد بفهميد اون چيه، به قول خود ميرفتاح:
دوباره همان بساط و همان چاي و زغال و سماور و سانتريفيوژ و باقلوا و نبات زعفراني و هرآنچه تو گويي از ادوات افلاطوني و حرف هاي حكيمانه و سخنان نغز و كلمات قصار و تاريخ و جغرافيا و منطق. فكر مي كنم با اين نقل قول از حضرت ميرفتاح، اونهايي كه اهل دِلَن فهميدن كه عادت كوچيك اين پيرمردها چيه.
اگه نظر من رو بخواين، مي گم: ارزش خوندنش رو داره، حتي چندين بار. از اون كتاب هايي كه من خوشم مياد، چهار تا پيرمرد مي شينن كنار هم و با استفاده از زبون و شوخي هاي خاص و آميخته به اصطلاحات قديمي(قسمت مورد علاقه من همين قسمته) و با قلم خاص آقاي ميرفتاح مسائل روزِ جامعه رو بررسي مي كنن. البته اشكالي به اين كتاب وارده اينكه برخي مسائل مورد بررسي تو اين كتاب براي سال 88 يك مقدار قديمي هستن اما همشون اينطوري نيستن و اشكال ديگر شايد اين باشه كه ممكنه خانم ها از برخي مسائل مطرح شده در اين كتاب، برعكس آقايون، خندشون نگيره كه هيچ، مقاديري خاطرشون مكدّر بشه.

قسمتي از كتاب:
آقاي روشن ضمير: اتفاقاً همين امروز بعدازظهر از جلوي لقانطه رد شدم. ياد همان شب بيست و هشت مرداد افتادم كه به اتفاق جناب عالي و مرحوم ميرزا جعفر برازجاني و شوهرخواهر حضرت عالي نشسته بوديم و بي خبر از همه جا...
آقاي اميرشاهي: ميان كلامتان شكر.جناب مويدي! از شوهر خواهرتان چه خبر؟ آن مشكلي كه داشتند حل شد؟
آقاي مويدي: نخير! بنده خدا زمين گير شده. هركاري مي كند قندش پايين نمي آيد.
آقاي كپورچالي: دواي دردشان توي همين اتاق است، وسط همين قالي.
آقاي مويدي: فرمايش شما صحيح. اما توي آمريكا نمي شود اين نسخه را پيچيد.
آقاي اميرشاهي: كدام شهر هستند؟
آقاي مويدي: گلاب به رويتان: "ماساچوست".
آقاي كپورچالي: شهر قحط بود؟
آقاي مويدي: آدم وقتي اختيار زندگي اش را به دست زن و بچه بده، سر از همين شهرها در مي آورد...
آقاي روشن ضمير: دور از جان همشيره ي سركار كه همشيره ماست،((در كف شير نر خونخواره اي/جز كه تسليم و رضا كو چاره اي؟))
آقاي كپورچالي: گفتيد شير نر، ياد چيزي افتادم. توي اخبار گفت كه شير نر باغ وحش سنديگو فرار كرده. تا حالا سه نفر را هم خورده.
آقاي روشن ضمير: توي اخبار روي نر بودن شير تاكيد كردند؟
آقاي كپورچالي: نخير. بنده تاكيد كردم كه با شعر شما همخواني داشته باشد.
آقاي اميرشاهي: اگر سه نفر را خورده، حتماً ماده بوده.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

قرص و الياس


غروب-داخلي-پادگان آموزشي-راهروي آسايشگاه
يك نفر با لباس خاكي، گت كرده، بدون جوراب، با دمپايي داره به سمت دري كه يك لنگش بازه حركت مي كنه. جوري راه مي ره كه معلومه يك روز خسته كننده رو پشت سر گذاشته. از بيرون معلومه كه در، درِ آسايشگاه سربازهاست و چند نفري هم داخل در حال رفت و آمد  و تعويض لباس هاي خاكي هستن.
پشت سرش حركت مي كنيم، وارد آسايشگاه مي شيم. اونقدر حواسش پرته كه نمي دونه از كنار كيا رد مي شه، همينجور كه به طرف انتهاي آسايشگاه حركت مي كنه، مي بينيم كه سه نفر كه يكيشون يك پتو تو دستشه، پاورچين پاورچين، از پشت سر بهش  نزديك مي شن. يكهو پتو رو روي سرش مي ندازن، دمپايي هاشون رو در ميارن و با اون شروع مي كنن به كتك زدن طرف. اون كه كاري از دستش برنمياد از زير پتو با صداي خفه اي داد مي زنه: صادق...كثافتا...حسين...احمق....نكن...نزنين...محمد علي... مي كشمت....پوستتون رو مي كنم....
آدماي اطراف هيچ عكس العملي بجز لبخند رويِ لب ندارن، جوري نگاه مي كنن كه مشخصه همه مي دونن قضيه يك شوخيه.
يكهو يكي از بيرون وارد ميشه. حسين با صدايي كه توش هيجان موج مي زنه ميگه حسن بيا كمك.
حسن پس از چند احظه تامل با اشاره سر و دست به الياس، كه زير پتو گير كرده، آروم از حسين مي پرسه: كيه؟
حسين: الياسه.
با شنيدن اين اسم، حسن هم دمپاييش رو در مياره و شروع ميكنه به كتك زدن الياس. پس از چند لحظه، هر چهار نفر با نگاه كردن به هم، جوري كه با چشماشون با هم حرف مي زنن، پتو رو ول مي كنن و يكهو غيبشون مي زنه. الياس با صورت سرخ و چهره اي عصباني از زير پتو در مي آد و از بچه هايي كه نگاش مي كنن مي پرسه: كوشَن؟ اما جواب اونا چيزي بجز لبخند نيست.

ظهر-داخلي-آسايشگاه سربازان
از دم در آسايشگاه وارد مي شيم، سمت چپ روبرو، تخت رديف دوم، پايين، صادق دراز كشيده و مجله سينمايي دنياي تصوير رو تو دستش گرفته و داره مي خونه، رديف آخر از همون سمت، تخت بالا محمد علي داره با يكي بلند بلند حرف مي زنه و مسخرش مي كنه، طبقه پايين حسين نشسته و داره موهاي بورِ فِرِش رو شونه مي كنه. يكهو الياس وارد مي شه و با حالتي عصباني، جوريكه انگار شوخي ديروز يادش نرفته، با اشاره به صادق، حسين و محمد علي ميگه: دارم واستون، حالا مي بينين.
صادق: بينيم بابا.
حسين با لحجه شمالي: گمشو.
محمد علي كه با اون ريش بلند و موهايي كه به يك طرف شونه شده، آدم آرومي به نظر مياد، داد مي زنه: برادر الياس خفه مي شي يا دوباره بيايم سراغت.
الياس با شنيدن اين حرف دست چپش رو تكون مي ده و آروم ميگه: گمشين.
صادق، حسين و محمد علي بلند مي زنن زير خنده تا لج الياس بيشتر در بياد.
الياس به سمت انتهاي آسايشگاه حركت مي كنه، از طرف مقابل حسن به سمت ما مياد، و الياس كه انگار نمي دونه حسن هم تو شوخي ديروز نقش داشته بي خيال و بدون اينكه چيزي بگه از كنارش رد ميشه.
صادق كه خندش تموم شده با ديدن حسن داد ميزنه: چاكر معاون كلانتر.
حسن كه انگار از اين اسم خوشش نمياده بدون زدن حرفي از آسايشگاه بيرون مي ره.
چند لحظه بعد حسن دوباره به آسايشگاه برمي گرده و صادق اينبار از روي تخت بلند مي شه و مياد به سمت حسن.
صادق: حسن...حسن...وايسا كارت دارم.
حسن هيچ ناراحتي تو صورتش ديده نمي شه. انگار نه انگار كه همين الان از حرف صادق ناراحت شده بود.
حسن: چيه؟
صادق: قرص اشتها آور مي خوام.
حسن: مي خواي چيكار؟
صادق: مي خوام....آره...خوبه...مي خوام بخورم ديگه...
حسن: نه منظورم اينه كه اگه بخوري اونوقت غذاي اضافي مي خواي از كجا گير بياري بخوري؟
صادق: تو چكار داري؟...تو قرصتو بده....

ظهر-داخلي-آسايشگاه-ساعتي بعد
صادق: حسن...شكمو نيگا... سه پرس از اين لجن پلو خوردم...شكمم دو برابر هميشه اومده جلو... اما هنوز احساس گرسنگي مي كنم.
حسن به شكم صادق نگاه مي كنه و با تعجب مي گه: چيه صادق اين؟ چقدر خوردي؟........تازه اصل قضيه مونده...
صادق: اصل قضيه چيه؟
حسن: تازه الان خوابت ميگيره....
صادق: يعني چي؟ خواب چيه؟ الان كلاس داريم....اوه اوه...يا ابالفضل بدبخت شدم.... الان با اين يارو عصا قورت دادهه كلاس داريم....واي.....

ظهر-داخلي-كلاس- ساعتي بعد
همه با لباس خاكي مرتب سر كلاس نشستن...يك افسر با درجه سرهنگي وارد كلاس مي شه و حسن كه كنار در وايساده با ورود اون فرياد ميزنه: گروهان...برپا...خبر...دار...
با گفتن اين حرفِ حسن، همه بلند ميشن و پاها رو به هم مي كوبن، جوريكه صداش بلند ميشه....
سرهنگ يك نگاهي به بچه ها ميندازه، دست راستشو كنار كلاهش مي بره، سلام نظامي ميده و رو به حسن ميگه: آزاد.
حسن با صداي بلند ميگه: آزاد.
همه ميشينن سرجاي خودشون.
سرهنگ داره كاغذهاش رو آماده مي كنه، صادق تو رديف سوم نشسته و داره چرت مي زنه...بعضي وقتا بچه ها تكونش مي دن تا بيدار شه اما بي فايدس...سرش رو ميذاره رو دسته صندلي و راحت مي خوابه... در طول مدت كلاس چند باري سر بلند مي كنه...با سرهنگ چشم تو چشم ميشه ولي باز هم به خواب ميره....
موقع حضور و غياب با شنيدن اسم خودش از خواب بيدار مي شه، دستش رو نصفه نيمه بلند مي كنه و بازهم سرش روي دسته صندلي ميفته...
حضور و غياب كه تموم ميشه، سرهنگ بالاي سرش مياد و ميگه: پسرم حالت خوب نيست؟
صادق با صداي خواب آلود: آره...خوبم...
سرهنگ رو به ارشد: ارشد...ايشون رو بفرست آسايشگاه، به استاد بعدي هم بگو ايشون مريض بودن....
صادق پا ميشه، از كلاس بيرون ميره تا بره آسايشگاه بخوابه.

شب-داخلي-آسايشگاه
هوا تاريك شده، همه مشغول انجام كارهاي روزمرشون هستن و صادق همچنان روي تختش خوابه....
محمدعلي با يك ظرف غذا تو دستش وارد آسايشگاه ميشه و بطرف صادق ميره و بيدارش ميكنه تا غذا بخوره.....
صادق با قيافه اي پريشون از خواب بيدار مي شه و مشغول غذا خوردن ميشه، در حال غذا خوردنه كه الياس از در آسايشگاه مياد تو و رو به صادق ميگه: الهي همين امشب هر سه تاتون سَقَط شين، يك پادگان از شرتون راحت شه.
صداي محكم آمين از ته آسايشگاه بلند ميشه. مشخصه هيچكس تو آسايشگاه از دست اين سه نفر در امان نيست.
الياس به طرف تخت خودش ميره، دو نفر از ته آسايشگاه ميان و از كنار الياس رد مي شن...يك ليوان دست يكيشونه كه داره يك چيزي رو توش هم ميزنه...به سمت تخت صادق كج مي كنن روي تختش مي شينن و ليوان رو مي دن دستش....
صادق: دمت گرم محسن...اي ول داوود....مگه شما به داد ما برسين
محسن، با قد كوتاه، چشم سبز، مو و ريش بور و داوود قد بلند، ريش و موي مشكي، هر دو با لحجه اصفهاني شروع مي كنن با صادق حرف زدن، قيافه هيچكدومشون به صورت تراشيده و موي ژل زده صادق نمي خوره اما به نظر رفقاي خوبي ميان.
محسن: بخور ايشالا سريع خُب شي، باز هم بقيه رو اذيت كني....
داوود: آره...بچه ها دلشون واست تنگِس...
صادق: آره...معلومه.....

صبح زود-داخلي-آسايشگاه
هوا هنوز تاريكه و چراغهاي آسايشگاه نصفه نيمه روشن شدن. بچه ها يكي يكي دارن بلند مي شن و لباس هاشون رو مي پوشن.... به تخت يكي از بچه ها نزديك مي شيم ... جلوتر كه مي ريم، مي بينيم اون الياسه كه هنوز بيدار نشده .... باز هم صادق، حسين و محمد علي با پتويي در دست اما اين بار با لباس نظامي كامل، گت كرده با پوتين، بهش نزديك مي شن، پتو رو روش ميندازن و اينبار نه با دمپايي كه با پوتين هاييكه پاشونه شروع مي كنن به كتك زدن الياس.....
اونا همچنان دارن الياس رو كتك مي زنن كه ما عقب عقب در حاليكه همچنان اونا رو مي بينيم به سمت در آسايشگاه مي ريم، از در آسايشگاه بيرون مي ريم، عقب عقب به نقطه شروع مي ريم در حاليكه درِ باز آسايشگاه رو مي بينيم كه سربازا دارن خيلي عادي لباساشون رو مي پوشن.....


كات....خسته نباشين

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

جويي طالع زِ خرواري هنر به


پارسال دم عيد، به صرافت افتاديم كه براي يك بار در عمرمون هم كه شده دانشگاه و كلاس رو دودَر نكنيم و با اجازه اساتيد كلاسارو تعطيل كنيم. براي همين با هماهنگي بچه هاي كلاس، سرِ كلاسِ هر استاد سر صحبت رو باز مي كرديم كه استاد مي خوايم بريم خونه، خيلي وقته نرفتيم، تو رو خدا و قص علي هذا.
اساتيد يكي يكي نرم مي شدن، حتي يكي از اساتيدِ سخت گير با اين شرط راضي شد كه بعد از عيد كلاس جبراني بذاره. اما چشمتون روز بد نبينه، يكي از اساتيد پاشو كرده بود تو يك كفش كه اِلا و بِلا شما بايد بياين سرِ كلاس. خلاصه ما پسرها سه هفته روي مخ اين بنده خدا كار كرديم اما راضي نمي شد.
هفته اي كه قرار بود هفته بعدش بريم، قبل از كلاسِ اين استاد گرانمايه قرار گذاشتيم كه بعد از تموم شدن درس باز هم درخواستمون رو مطرح كنيم. همين اتفاق هم افتاد يعني وقتي درس تموم شد من گفتم:(( استاد عيدتون پيشاپيش مبارك)).  استاد كه متوجه منظور من شده بود، يهو گفت:(( نه، هفته بعد بايد بياين)). در اين لحظه موج التماس بچه ها شروع شد كه چرا استاد؟ نه؟... اما استاد، سِرتق، سرِ حرفِ خودش وايساده بود تا اينكه خانم ها شروع كردن. يكي از خانم ها گفت:((استاد تو رو خدا)) و استاد گفت:((باشه، بريد، عيدتون مبارك))

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

سريال


از اين به بعد مي خوام در مورد سريال هايي كه ديدم صحبت كنم. اين سريال ها عموماً ساخته دست شيطان بزرگه و ما بدليل كثرت وجود سريال هاي با كيفيت در رسانه ملي مجبوريم اين سريال ها رو ببينيم. البته گذاشتن اين بخش يعني فيلم و سريال يك شرط اساسي داره: "به شرط آنكه ز مجلس سخن به در نرود"
سريال اولي كه مي خوام در موردش صحبت كنم اسمش هست"Weeds". معنيش مي شه علف هاي هرزه البته طبق گفته بابيلوون اما در اصطلاح برادران و خواهران آمريكايي ميشه يك نوع ماده كه مي تونه آدم رو در رفتن به فضا كمك كنه، در واقع همون ماري جواناي خودمونه!!!...





قصه اين سريال در مورد يك خانواده ست كه به تازگي مرد خودش رو از دست داده و سرپرستي خانواده بر عهده مادر قرار گرفته. اين خانواده علاوه بر اين زن شامل دو پسر هم هست كه يكيشون 15 و ديگري 11 سالشه. يك كم كه داستان جلو ميره عموي بچه ها هم وارد داستان مي شه كه اسمش انديه و نماد كامل احمق ترين و با مزه ترين عموي دنياست.
مادر خانواده براي امرار معاش مجبوره(مي فهمي مجبوره) وارد معاملات مواد يعني همون ماري جوانا بشه تا نون حلال ببره خونش و براي اينكه اخلاقيات رو رعايت كنه به ماري جوانا كه يك ماده گياهيِ و خدا خواسته دَربياد و انسان ها ازش استفاده كنن، بسنده مي كنه و معامه هروئين انجام نميده. البته اين خانم يك خرده فروش جزءِ و با يك خانواده سياه پوست كه عمده فروشن معامله مي كنه(كه البته اين خانواده و به خصوص مادرشون هم از جُك هاي سريالَن).
 مشتري هاي پروپاقرص اين خانم شامل همسر بهترين دوستش، شهردار و چند تا از كله گنده هاي شهر هستن. بعداً و طبق يك سري فعل و انفعالات اين خانم به كمك همين مشتري هاي كله گنده از حالت خرده فروش در آمده و عمده فروشي مي زنه جوري كه اسم يكي از قسمت ها هست:"Godmother". داستان هم در مورد روابط اين خانواده با ديگران و نحوه اختفاي شغل شرافتمندانه اونهاست.
سريال خوبيه و ارزش ديدن داره و تا الان 5 فصل(به قول خارجي ها Season) از اون پخش شده. اما من نميدونم اين سريال هاي آمريكايي چرا اولش با رعايت نكات اخلاقي و ارزش هاي خانوادگي شروع مي شه اما هرچي مي گذره و به مرور زمان آبرو رو قورت ميدن، حيا رو غي مي كنن، طوري كه پيشنهاد مي كنم فصل پنجم رو نبينيد....اينقدر.... در ضمن نكته ديگه اينكه اين خانواه طبق معمول يهودي هستن و خيلي هم دينشون رو دوست دارن، طوري كه يك قسمت با نماد ستاره داوود شروع ميشه و به بررسي مراسم خاص يهودي ها مي پردازه و با همون ستاره داوود هم تموم ميشه....
راستي معمولا اين سريال هاي غير معروف جز تو اينترنت و به صورت دانلود رپيدشير يا خريد اينترنتي پيدا نمي شن... اگه خواستين من دارم.....

شب عمليات



1-     ديشب بعد اَ....
اصلا من نمي دونم چرا ما همه كارهايِ شبمون بعد از اين دلنوازانِ. اون هم حتما بايد آهنگ علي لهراسبي رو گوش بديم:((حال من دست خودم نيست...))
خلاصه مي گفتم، كارمون با تلويزيون تموم شده بود كه يكي از بندگان نيك روزگار كه پاش شكسته بود و مدتي توي گچ بود، چاقويي در دست اومد نشست و گفت كه مي خواد گچشو باز كنه، يهو يكي از بچه ها كه ظاهرا پاش 3 بار شكسته بود گفت: (( صبر كنيد، من يك كارهايي بلدم)) يهو داد من در اومد كه بابا دكتر رو واسه همين گذاشتن و وزير بهداشت-همينه خانومه- گفته كه خود درماني نكنيد و يك سري لاتاعلات ديگه... كه طبق معمول و چنان كه افتد و داني، بچه ها فرمودند: ((خفه)). بنده هم حسب الامر فرمايش عزيزان گفتم:((چَشم)).
خلاصه چِشمت روز بد نبينه، با يك چاقوي ميوه خوري افتادن به جون پاي اين بنده خدا، حالا نَبُر كي بِبُر.
البته در اين ميان، بعضي از عقلا و دانشمندان پيشنهاد استفاده از ابزارهاي ديگر نظير تبر، ديناميت، اره برقي و ... رو دادن كه خوشبختانه مورد استقبال اكثريت قرار نگرفت(اين به آن معناست كه بعضي ها با اين پيشنهادها موافقت كردن).
القصه... بچه ها كه عمليات والگچ رو آغاز كردن، با مشكلاتي مواجه شدن، مثلاً يك جايي نزديك بود(دقت بفرماييد، نزديك بود) چاقو در پاي بنده خدا فرو بره، كه خدا رو شكر خطر رفع شد. من رو كه طبق معمول و متاسفانه جو گرفت(كه قٌدما فرموده اند سگ بگيره، جو نگيره)، وارد معركه شدم؛ چاقويي در دست من هم به دوستان پيوستم تا رفع مظلت كنيم و پاي بنده ي خدا رو از بند اسارت نجات بديم.
نكته جالب اينكه در استفاده از چاقو هم نظرات، مختلف بود؛ بعضي ها مي گفتن بايد چاقو رو با شدت بكوبيم روي گچ، تا در اون فرو بره و سپس انگار كه درِ كنسرو باز مي كني، كار رو به اتمام برسونيم، دانشمندي ديگر فرمودن: از اونجايي كه ممكنه در روش فوق به چاقو آسيب برسه، چاقو رو روي گچ گذاشته و مانند شكستن يخ، مشتي بر پس اون بكوبيم تا گچ از پا جدا بشه. در خلال مذاكراتِ عزيزان، من سخت درگير بودم و با بكارگيري روشي كارآمد گچ رو مانند كندن پوست پرتقال، از پاي بنده خدا جدا مي كردم. در نهايت با كمك و همياري فرد باتجربه گروه(همون كه پاش به قول بچه ها  3بار در حال جداسازي گچ بوسيله تبر شكسته بود)، عمليات به پايان رسيد و نتيجه كار اين شد كه مي بينيد: