۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

Don’t Cheat On Me


وارد جلسه که شدم، استاد داشت به یک نفر جواب می‌داد. روش رو به سمتم برگردوند و من با اشاره‌ی سر، سلامِ آرومی کردم و اون هم همونجوری جواب سلامم رو داد. رفتم جلوی کلاس واستادم. همونجوری که استاد داشت جواب یک نفر رو می‌داد، یکی اون ته کلاس داشت برگه‌ی اون یکی رو نگاه می‌کرد.
((آقا ...))
سرش رو به طرفم برگردوند و با دست به خودش اشاره کرد که من؟
((آره...خودت، سرت رو برگت باشه))
سری به نشانه‌ی چشم تکون داد و چرخید به سمت برگه‌ی خودش. استاد که جواب سوال‌ها رو داده بود اومد به سمتم و گفت که میره اتاقش. وسائلش رو جمع کرد و تا پاشو از در گذاشت بیرون همه شروع کردن به سوال کردن،
((استاد....استاد....استاد))
پیش خودم فکر کردم که مگه دکتر به سوالاشون جواب نمی‌داد؟ چاره‌ای نبود رفتم و شروع کردم به جواب دادن که البته از اکثر سوال‌هاشون مشخص بود که یا جواب رو می‌خوان و یا می‌خوان حواس من رو پرت کنن تا بقیه مشورت کنن.
کم‌کم سوال‌هاشون ته کشید و گیر دادن‌های من شروع شد،
((ساکت آقا...سرت رو برگت باشه....))
خفقان بدی حاکم بود، جوری که متقلبین فقط با چشم‌های کج شده می‌تونستن برگه‌های بغل‌دستیشون رو نگاه کنن. تذکر که فایده نداشت، پس تغییر رویه دادم. به کسایی که چشم‌چرونی می‌کردن، فقط زل می‌زدم. چند لحظه‌ای که می‌گذشت و متوجه نگاه سنگین من می‌شدن،آروم سرشون رو می‌چرخوندن رو برگه‌ی خودشون و می‌خندیدن.
حتی کار به جایی کشید جای چند نفرشون رو عوض کردم و بغل دست خودم نشوندم و بهشون گفتم که خیلی ضایعن و حداقل یک کم آرومتر تقلب کنن.
تمام این توصیفات مال متقلبین و عناصر ذکور کلاس بود که به نوعی گونه‌ای ماهر در امر تقلب هستن. اما از جماعت نسوان چی بگم که به راحتی به سمت بغل دستی می‌چرخیدن و با صدای بلند سوال می‌پرسیدن،
((سوال دو چی میشه؟))
و تا متوجه نگاه من می‌شدن، می‌خندیدن آروم رو به من می‌گفتن،
((ببخشید...))
خلاصه اینکه جهنمی درست کردم که نگو. جای شما خالی. اما اون وسط یاد یه چیزی افتادم؛ اینکه اون موقع که خودم تقلب می‌کردم و مراقب نمی‌ذاشت، چقدر تو دلم لیچار بارش می‌کردم و اینکه الآن همون قضیه مسلماً در مورد من هم صادقه.