۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

جگرگوشه ی حسین


مدتها بود می خواستم در مورد محرم بنویسم، اما نمی شد، شاید....نمی دونم، اما می خواستم محرم امسال رو ببینم بعد براش بنویسم.
امشب دومین شب از محرم امساله، که من تو مراسم عزاداری شرکت می کنم. شب 7 محرم که بنابر سنت ما ایرانی ها، اختصاص به عزاداری طفل شش ماهه ی حسین داره. طفل شش ماهه ای که تشنگی و بی تابیش، پدرش رو مجبور کرد او رو روی دست هاش بگیره و از پیمان شکنان کوفی تقاضای آب کنه، که در جواب درخواستِ پسر علی و فاطمه، نوه رسول خدا، سرور جوانان اهل بهشت، حرمله تیر سه شعبه روانه گلوی علی اصغرِحسین کرد و "من الاذن الی الاذن" او رو درید. و حسین ذکر بر لب داشت: "اِلهی، رِضاً بِه رِضاک، تسلیماً لِاَمرِک". تیر کار علی اصغر را تمام کرد و او را نزد جدش رسول خدا روانه کرد و حسین را با اهل حرمش تنها گذاشت. حسین خون گلوی اصغر را به آسمان پاشید و همچنان ذکر بر لبش جاری بود"اِلهی، رِضاً بِه رِضاک، تسلیماً لِاَمرِک". در پشت خیمه ها، با شمشیر، قبری کوچک برای جگرگوشه اش می ساخت، که صدای مادر علی اصغر را شنید، "صبر کن، برای بار آخر فرزندم را ببینم".
چیزی که از همه بیشتر تو عزاداری امشب برام جالب بود، یک پدر بود که با بچه نوزادش به عزاداری اومده بود،.نمی دونم چرا اما همیشه تو همچین شبی، مردم ما با بچه های کوچیکشون به عزاداری علی اصغرِحسین میان. شاید می خوان با حسین همزاد پنداری کنن، می خوان بگن ما می فهمیم چی کشیدی تو اون لحظه. اما این پدر که من دیدم، حداقل از بقیه بیشتر فهمید که اباعبدالله چی کشیده. 
روضه خون داشت کارشو می کرد، که یکی از بغل دستیهاش به سمت این مرد اومد و ازش بچه رو خواست، مرد اول متوجه نشد اما وقتی قضیه رو فهمید، بچه رو به اون هیئتی داد، هیئتی رفت سمت جلوی مجلس تا بچه رو برسونه کنار مداح اصلی، پدر هم تاب نیاورد، دنبالش راه افتاد، تا جائیکه می تونست بهش نزدیک شد و ایستاد، هیئتی بچه رو روی دست گرفته بود، کنار مداح، و مردم با مشاهده بچه، روضه مداح رو بیشتر درک می کردن و  زجّه و فغان بیشتری می زدن.
روضه تموم شد، هیئتی بچه رو آورد سمت پدر، پدر به استقبالش رفت، بچه رو گرفت، سخت به سینه فشرد و غرق بوسه اش کرد. این پدر تنها ذره ای از درد حسین را تحمل کرد، بیشتر از همه ما.

تدفین جنجالی


مطلب دم دستم زیاده تا بنویسم، اما خوب باید دید کدوم داغ تر تا اول نوشته بشه.
می خوام در مورد واقعه ای که جدیداً اتفاق افتاده، بنویسم. فوت آیت الله منتظری که همین دو روز پیش اتفاق افتاد. یک فوت جنجالی!!!....
نمی خوام اینجا شرح حال زندگی این مرد و کارهایی که کرده و نکرده رو بیان کنم، فقط می خوام وقایع این چند روز و چند تا عکس واستون بذارم.
آقای منتظری که بدلیل وقایع سال 76 مورد غضب کله گنده های فعلی مملکته قرار گرفته بود، روز 29 آذر، مطابق 3 محرم فوت کرد. دیروز بنا بود تو قم و در حرم مطهر حضرت معصومه ایشون رو دفن کنن، اما اتفاقاتی افتاد که ....
اتفاق اول: بسیاری از طرفداران ایشون که حالا، یا از قدیم از مقلّدین ایشون بودن(و اکثراً اصفهانی هستن) و یا طرفدارانی که در وقایع اخیر طرفدار ایشون شده بودن، راهی قم شدن تا در مراسم تشییع ایشون شرکت کنن.(دعوت می کنم به وبلاگ سه روز پیش مراجعه کنید).
اتفاق دوم: قم با اون خیابون های تنگ، میزبان جمعیتی بیشمار بود که برای کاری که انجام می دادن، انگیزه فراوونی داشتن.
اتفاق سوم: عده ای این وسط می خواستن مانع دفن کردن آیت الله منتظری در حرم حضرت معصومه بشن که البته نتونستن. این حرکت آدم رو به فکر می ندازه که این جمع از برادران و خواهران، آیا اصولاً عقلی در سر دارن یا نه؟ و نیز ضرب المثلی قدیمی رو به ذهن متبادر می کنه، با این مظمون "کرم از خود درخته".
اتفاق چهارم: بالاخره به هر زور و ضربی بود، کار تدفین به پایان رسید در حالی که، طرفداران دو گروه(من نمی دونم اون یکی ها طرفدار کی بودن؟ یا اونجا چیکار داشتن؟) شعار گویان به سمت یکدیگر حمله می بردند. عده ای با فریاد"حیدر،حیدر" و عده ای با شعارهایی نظیر"مرگ بر تو، مرگ بر دیکتاتور، اگر امام زنده بود/....(باز هم به وبلاگ سه روز پیش مراجعه کنید)، یاحسین/میرحسین و ....."  تو گویی قم تکه ای از تهران است. گرچه شعارهای دیگری هم دادن، اما خوب، اگه بنویسم وبلاگ رو فیلتر می کنن.
اتفاق پنجم: این یکی رو نمی شه اسمشو گذاشت اتفاق. آیت الله منتظری رو در حرم حضرت معصومه در کنار مدفن مرحوم آیت الله بهجت، دفن کردن، که البته از قرار معلوم و بر اساس مشاهدات عینی اینجانب، فاتحه خون و زائر هم کم نداره.
اتفاق ششم: نظیر این اتفاق(منظور حمله و تهاجم در تدفین یک نفر) مسبوق به سابقه بوده است، بگونه ای که چند سال پیش و در تدفین آیت الله شیرازی در حرم حضرت معصومه، عده ای دخالت کرده و قصد آشوب داشتند(تصادفاً مرحوم آیت الله شیرازی نیز از مخالفان وضعیت فعلی مملکت بوده اند).
اتفاق هفتم: اطلاعات دقیق تر و کامل تر روز تدفین رو می تونید در وبلاگ من هم یک آقازاده هستم، پیدا کنید. در ضمن می خواستم بنویسم که جمعیت زیادی نیومده بودن که با خوندن و دیدن وبلاگ مذکور پشیمون شدم و مطلبم رو پاک کردم(از قرار معلوم تلویزیون تأثیرات خودش رو گذاشته).
اتفاق هشتم:  .......                         .........          ............
اتفاق نهم: در ذیل عکسی که شخصاً از محل دفن ایشون گرفتم رو می تونید ببینید، گرچه در زمان گرفتن عکس، اطرافیان به گونه ای به بنده نگاه می کردند، تو گویی نعوذبالله گناه کبیره ای را در ملأ عام و در مکانی مقدس انجام می دهم.


 
نظر بنده: در مملکت ما توهین و تحقیر به کسانی اشکال دارد که عده ی خاصی مشخص می کنند و توهین به بقیه انسان ها هیچ اشکالی ندارد(برای اینکه متوجه شید چی میگم، مطلب وبلاگ من هم یک آقازاده هستم، رو بخونید)
همون جور که نوشتم همه اینها اتفاق بود و نه چیز دیگه، شاید هم این کارهای قبیح و زشت یک خواب بیشتر نبوده، ایشالّا که بوده.