۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

رژه


شمشیر فرمانده عمودی بالا رفت و پایین اومد. شروع کردیم به رژه رفتن. پاها بالا می‌رفت و به زمین کوبیده می‌شد. از صبح کارمون همین بود. خیس عرق بودیم. تمام بدنمون خیس شده بود. تو اون گرمای تابستون، تمرین رژه، سر ظهر.
به جلوی جایگاه رسیدیم و از جلوی سردار عبور کردیم. صدای پشت بلندگو هماهنگ با طبل بزرگ گفت:((گروهان.....خیلی بد))
یه صدایی از وسط گروهان جواب داد:((سپاس جناب))
***
فرمانده کل گروهان رو کشید کنار میدون صبحگاه، زیر آفتاب نشوند و شروع کرد به صحبت کردن.
-چرا درست رژه نمی‌رید، از صبح تا حالا داریم تمرین می‌کنیم، همه گروهان‌ها درست می‌رن، همه از سردار "خیلی‌خوب" گرفتن، فقط به ما می‌گن "خیلی بد". جدی باشید. ایندفعه باید "خیلی خوب" بگیریم.
گفتم: جناب سروان حرف‌هایی می‌زنیدها، خوب نمی‌شه، کشتیم خودمون رو، خفه شدیم تو این گرما، سردار با گروهان ما حال نمی‌کنه.
گفت: ساکت آقای صادق. کاری که بهت می‌گن بکن.
بحث رو ادامه ندادم اما صدای خنده‌ی ریزی از صف جلویی می‌اومد. مرتضی و مجتبی و هادی و میثم داشتن می‌خندیدن. داشتیم بلند می‌شدیم که بریم توی صف رژه که یهو انگار یه چیزی یادش افتاده باشه، با عصبانیت رو به گروهان کرد.
-در ضمن، مگه ده بار بهتون نگفتم وقتی سردار می‌گه "خیلی بد نگید "سپاس جناب". چرا هی تکرار می‌کنید.
صدای بچه‌ها در اومد که جناب سروان، باور کنید ما نمی‌گیم، نمی‌دونیم کیه.
با گفت این حرف، صدای اون خنده ریز بیشتر شد. خیلی کنجکاو بودم که این چند تا چیکار می‌کنن. خودم رو تو صفشون جا کردم. نزدیک جایگاه که رسیدیم هادی متوجه من شد.
-اِ....صادق اومدی.....آماده‌ای؟
-واسه چی؟
-کاریت نباشه، یک دو سه که گفتم، قاطی بزن.
تقریباً جلوی جایگاه بودیم که هادی گفت:((1 2 3))
کل صف با خنده شروع کردیم به پا کوبیدن نامنظم. از جلوی جایگاه که رد شدیم، صدای پشت بلندگو، زیر طبل بزرگ گفت:((گروهان ...... خیلی بد))
می‌دونستم باید چیکار کنم. همراه با بقیه داد زدم:((سپاس ...جناب)).