۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

حلقه


از قرار معلوم همه‌ی کارها را باید بذارم به عهده‌ی خدا، یعنی اینجوری می‌گن. البته کم بیراه هم نمی‌گن چون فکر نمی‌کنم از عهده‌ش بربیام.
درس و ادامه تحصیل و زن و زندگی و پول درآوردن و خوب زندگی کردن و عاقبت بخیری. فقط می‌ترسم خدا خسته شه.
اصلاً مثکه ماه رمضون هر سال رو گذاشتن برا همین کارها. هی ازش بخوایم، اون بگه باشه، تا سال دیگه هم خدا بزرگه، می‌تونی بزنی زیر قولت. من که این کار رو می‌کنم، جواب می‌ده، شما هم امتحان کنید.
می‌خوام بگم اینقدر بزرگ هست که می‌دونه می‌خوایم سرشو کلاه بذاریم اما می‌گه "باشه، سگ خورد، فکر کن ایندفعه هم سر منو کلاه گذاشتی، دفعه بعد چی؟"، اما به اینجا هم نمی‌رسه، یعنی باز که به دفعه بعد می‌شه، همین آش و همین کاسه‌ست، ما از اون می‌خوایم، اون با تمام سابقه‌مون میگه "باشه"، اما ما باز دبّه می‌کنیم و این حلقه تکرار تو لوپِ(Loop) بی‌نهایتِ با دوره‌ی یک ساله می‌افته. کاش یه جا با یه شرط، یه بِرِک(Break) رخ بده و ما از شرمندگیش در بیایم. کاش....